• سه‌شنبه / ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ / ۰۲:۲۵
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 95111812858
  • خبرنگار : 71413

گفت‌وگو با پل آستر

این رمان یک فیل است!

این رمان یک فیل است!

«پل آستر» داستان‌نویس مشهور آمریکایی در مصاحبه خود از آمریکای پس از «ترامپ» و چاپ مهم‌ترین کتاب عمرش در ۷۰ سالگی می‌گوید.

به گزارش ایسنا، «گاردین» اخیرا مصاحبه‌ای با «پل آستر» نویسنده «کتاب اوهام» و سه‌گانه «نیویورک» منتشر کرده که آن را در ادامه می‌خوانید:

«پل آستر» در دهه‌های اخیر، حضور درخشانی در عرصه ادبی جهان داشته؛ سه‌گانه «نیویورک» در میانه دهه ۱۹۸۰، او را به عنوان یک نویسنده مد روز به دنیا شناساند. «شهر شیشه‌ای»، اولین رمان این مجموعه درباره نویسنده‌ای است که با یک کارآگاه خصوصی به نام «پل آستر» اشتباه گرفته می‌شود. این اثر یک داستان پست‌مدرن درباره بیگانگی شهری است که از سوی یک منتقد با عنوان «کافکا کارآگاه می‌شود» توصیف شد.

این نویسنده با لباس‌های مشکی، تبحرش در شعر فرانسوی و علاقه‌اش به بیسبال و «ساموئل بکت»، نوعی روشنفکری در دسترس و باب روز را ارائه می‌دهد. او نمونه عالی یک نویسنده آوانگارد است که مخاطبان جریان اصلی را به سمت خود جذب کرده است.

با «آستر» در بروکلین ملاقات کردیم. وقتی «پل آستر» ۱۴ ساله بوده، پسری در فاصله چند سانتی‌متری او دچار صاعقه‌زدگی می‌شود و می‌میرد. او در این‌باره می‌گوید: ‌این اتفاقی بود که هرگز نتوانستم از آن عبور کنم. ما ۲۰ نفر بودیم که در یک اردوی تابستانی شرکت داشتیم و در یک طوفان جنگلی و رعد و برق گیر افتادیم. یک نفر گفت باید خودمان را به یک مکان مسطح برسانیم. برای این کار باید سینه‌خیز از زیر سیم خاردارها عبور می‌کردیم. تا پسر جلویی من زیر سیم‌ها رفت، صاعقه به حفاظ‌ها برخورد کرد. من خیلی به او نزدیک بودم. سرم درست نزدیک پاهایش بود.

«آستر» در همان لحظه متوجه مرگ آن پسر نشد؛ او ادامه می‌دهد: من او را به سمت مکانی مسطح کشیدم و در یک ساعتی که زیر باران شدید و حمله صاعقه‌ها بودیم، زبان آن پسر را نگه داشته بودم تا باعث خفگی‌اش نشود. دو سه بچه دیگر هم صاعقه‌زده شده بودند و داشتند ناله می‌کردند. مثل یک صحنه جنگی بود. صورت پسر کم‌کم داشت آبی می‌شد. چشمانش نیمه‌باز بود و سفیدی چشمانش داشت پیدا می‌شد... آن اتفاق و تصادفی بودن محض آن، همیشه من را مسخ می‌کند. فکر می‌کنم آن روز مهم‌ترین روز زندگی من بود.

اتفاقی شبیه به این، در رمان جدید «آستر» که «۴۳۲۱» نام دارد، رخ می‌دهد. «آرچی فرگوسن» ‌نوجوانی ۱۳ ساله، مملو از انتظارات و تحت تأثیر رمان «ناتوردشت» سلینجر، در یک کمپ تابستانی در زمان طوفان، زیر یک درخت می‌رود و در اثر برخورد صاعقه جان خود را از دست می‌دهد.

اما این سرنوشتِ تنها یکی از «آرچی فرگوسن‌»‌های رمان «آستر» است. داستان‌های «آستر» همیشه به لحظاتی می‌پردازند که بر اثر یک اتفاق یا تصادف، مسیر زندگی افراد تغییر پیدا می‌کند و در «۴۳۲۱» این ایده در خالص‌ترین شکل آن دیده می‌شود. زندگی چهار «آرچی فرگوسن»ی که در این رمان دیده می‌شوند، از یک نقطه شروع می‌شود. آن‌ها از یک پدر و مادر، با یک بدن و یک ترکیب ژنی به دنیا می‌آیند، اما در دوران کودکی و بزرگسالی راه‌های متفاوتی را پی می‌گیرند. پول، طلاق، تحصیلات و فاکتورهای دیگر مسیر زندگی این چهار نفر را از هم متمایز می‌کند. یکی از این چهار نفر خیلی زود بر اثر صاعقه‌زدگی می‌میرد و به همین علت این رمان «۴۳۲۱» (چهار سه دو یک) نامیده شده است.

«آستر» درباره کار جدید خود می‌گوید: تا جایی که می‌دانم، هیچ‌کس تا به حال رمانی با این فرم ننوشته.

من به یاد «زندگی پس از زندگی» از «کیت اتکینسون» و فیلمی از «کیشلوفسکی» افتادم، اما دیدم هیچ‌یک دقیقا این نیستند. «آستر» ادامه می‌دهد: ابتدا نمی‌دانستم می‌خواهم چند «فرگوسن» در داستانم داشته باشم. فقط می‌دانستم این ایده در تمام طول عمر، ذهنم را درگیر کرده. این فکر خیلی قدرتمند است و باعث شد دست به نگارش این رمان بزنم.

منظور «آستر» از این فکر، همان در نظر گرفتن «چه می‌شد اگر»‌هاست؛ همه ما گاهی به این فکر می‌کنیم که اگر به یک مدرسه دیگر رفته بودم، اگر برای ازدواج با همسرم پا جلو نمی‌گذاشتم، اگر... چه می‌شد؟ زندگی من چطور بود؟ سایه زندگی‌ها یا مرگ‌های ممکن، همیشه روی ذهن ما رژه می‌روند.

چاپ «۴۳۲۱» دقیقا با تولد ۷۰ سالگی «آستر» همزمان شد و او این اثر را «مهم‌ترین کتاب زندگی‌اش» می‌داند. این رمان ۹۰۰ صفحه است و حجم آن سه‌برابر هر یک از ۱۶ کتاب دیگرش است.

او می‌گوید: این رمان یک فیل است. اما امیدوارم فیلم دونده باشد. این کتاب همه چیز را تحت سلطه خود درمی‌آورد. احساس می‌کنم کل عمرم را برای نوشتن این کتاب صبر کرده‌ام. تمام این سال‌ها برای همین مقدمه‌چینی کرده‌ام.

«آستر» برای نوشتن این کتاب در زیرزمین خانه‌اش پناه گرفته و هفت روز هفته را به این کار مشغول بوده است. در این‌باره می‌گوید: می‌خواستم زنده بمانم تا این کتاب را تمام کنم. نوشتن این اثر را در ۶۶ سالگی شروع کردم، سالی که در آن پدرم بر اثر حمله قلبی درگذشت. وقتی از آن مرز عبور کردم، زندگی برایم خیلی ترسناک شد. حال دیگر با آن کنار آمده‌ام اما اوایل، فکر یک مرگ ناگهانی به ذهنم می‌زد.

«پل آستر» ‌یک چهره ادبی چپ‌گراست که هیچ‌وقت صدایش در دنیای سیاست شنیده نشده. اما این روزها پس از انتخاب شدن «دونالد ترامپ» به عنوان رئیس‌جمهور آمریکا، تصمیم گرفته وارد جبهه مخالف «ترامپ» شود. مدیریت گروه نویسندگان در مرکز «پن» چندین‌بار به «آستر» پیشنهاد شده بود اما او تا همین چند هفته پیش از پذیرش آن سر باز می‌زد. «آستر» اما نتوانست در مقابل «ترامپ» رویکردی خنثی پیش بگیرد و تصمیم گرفت مدیریت گروه اپوزوسیون در میان چهره‌های ادبی را بر عهده بگیرد. می‌گوید این روزها فقط دارد به این مسأله فکر می‌کند.

«آستر» پیش‌تر علیه «جورج دبلیو. بوش» و تصمیم او مبنی بر حمله به کشور عراق ایستاد و حرف‌های خود را درباره نویسندگان زندانی در ترکیه علیه «رجب طیب اردوغان»‌ نخست‌وزیر این کشور، عمومی کرد.

او اخیرا با رئیس‌جمهور شدن «ترامپ»، خود را «در آستانه فروپاشی عصبی» توصیف کرد. این نویسنده همچنین شعار «دوباره آمریکا را بزرگ می‌کنم» را مسخره کرده و با کنایه گفته «ترامپ دوباره آمریکا را "سفید" می‌کند». او ادامه می‌دهد: من هرگز از این‌که ما که هستیم و به کجا می‌رویم، این‌قدر مأیوس نشده بودم. کاملا حیرت‌زده‌ام که چطور به این‌جا رسیدیم. این انتخابات را ناخوشایندترین اتفاق سیاسی عمرم می‌دانم. از زمانی که «ترامپ» پیروز شده، دارم فکر می‌کنم چطور به زندگی ادامه دهم.

وی افزود: تصمیم گرفتم پیشنهادی را که بارها و بارها طی این سال‌ها به من شده بود بپذیرم و ریاست گروه دفاع از آزادی بیان را در مرکز «پن» آمریکا بر عهده بگیرم. قبلا معاون مدیر و دبیر این مرکز بوده‌ام و هرگز نمی‌خواستم کل مسئولیت را به دوش بگیرم. از سال ۲۰۱۸ کارم را شروع می‌کنم. می‌خواهم تا جایی که می‌توانم اعتراض کنم. در غیر این صورت نمی‌دانم چطور باید با خودم کنار بیایم.

«آستر» رمان «۴۳۲۱» را در دهه ۱۹۶۰ روایت کرده و در آن به جنگ ویتنام و جنبش حقوق شهروندی پرداخته است. او در مراسم رونمایی از کتاب جدیدش گفت: آن زمان دوران آشفته‌ای بود،‌ اما مثل آن‌چه این روزها می‌گذرد، افسرده‌کننده نبود. از آن زمان چیز زیادی در آمریکا تغییر نکرده. نژاد هنوز هم مسئله مهمی است و تصمیم‌های احمقانه‌ای در زمینه سیاست خارجی اتخاذ می‌شود. کشور هنوز هم مثل همان وقت‌ها تقسیم شده. به نظر می‌رسد آمریکا همیشه بین افرادی که به خود، بالاتر از همه چیز اعتقاد دارند و آن‌ها که باور دارند ما نسبت به یکدیگر مسئولیم، تقسیم شده است.

«آستر» در ادامه درباره کار جدیدش می‌گوید: در کتاب‌های اخیرم برای رسیدن به این نقطه پایه‌ریزی کردم. از این‌که جمله‌ای را به طول سه صفحه می‌نویسم، نوعی حس آزادی به من دست می‌دهد. یک نوع انرژی خلق می‌کند. این جریان سیال ذهن نیست، اما به عنوان یک خواننده، تو افکاری را که به ذهن شخصیت‌ها می‌رسد دنبال می‌کنی.

او در داستان «فرگوسن» ‌چهارم، نصیحت همیشگی نویسندگان مبنی بر «نشان دادن، به جای گفتن» ‌را نادیده می‌گیرد و می‌گوید و می‌گوید و می‌گوید. «آستر» خود اذعان دارد که «۴۳۲۱»، خود یک مورد از «گفتن و گفتن» است؛ این رمان دربردارنده چیزهای زیادی است که من طی تمام این سال‌ها به آن فکر هم نکرده بودم و با این وجود به شکلی کاملا متفاوت خودشان را نشان دادند.

«آستر» در این رمان شخصیت‌های دیگر کتاب‌هایش را گرد هم آورده، «مارکو استنلی فوگ» از «مون پالاس»، «دیوید زیمر» از «کتاب اوهام»، «پیتر آرون» از «هیولا» و «آدام واکر» از «ناپیدا». ذهن خواننده وارد راهرو آیینه‌ها می‌شود. او درباره علت این کار می‌گوید: بله، آن‌ها همه هستند. می‌خواستم همه پسرها را بیاورم و آن‌ها را در یک زمان کنار هم داشته باشم... فقط برای سرگرمی. این یک لینک در آثار من است. بخش‌هایی از زندگی «فرگوسن ۳» هم شبیه تجربیات جوانی خود نویسنده است.

در واقع اگر خواننده‌ای با «آستر» و آثارش آشنا باشد، متوجه می‌شود که رمان «۴۳۲۱» شبیه یک اتاق اکوست که تم‌ها و اپیزودها و شخصیت‌های متعددی از دنیای واقعی و داستانی زندگی «آستر» را بازتاب می‌دهد. او خود در این‌باره می‌گوید: بعضی چیزها را از زندگی خودم قرض گرفتم. کدام رمان‌نویس این کار را نمی‌کند؟

اشاره‌های او در این کتاب به تجربیات شخصی خود از جمله بازی بسکتبال، شخصیت جذاب پدر یکی از دوستانش، علاقه‌اش به «لورل و هاردی»، دوران دانشجویی خود و ترجمه شعرهای فرانسوی محدود نمی‌شود. او از مکان‌های آشنایی که او را به وجد می‌آورند هم یاد کرده است.

برخی از منتقدان در همین قدم‌های اول، کتاب «۴۳۲۱» را چندان خوشایند نیافته و آن را «کشش آهن‌ربایی شیفتگی آستر به سمت زندگی‌نامه خود» توصیف کرده‌اند. برخی هم او را نویسنده‌ای دانسته‌اند که «تاریخچه‌ای طولانی از نبوغ خود را به نگارش درآورده است.» اما در واقع اشاره به زندگی و تجربیات نویسنده در این کتاب، به همین سادگی هم تحلیل‌پذیر نیست. «آستر» خود در این‌باره می‌گوید: من سعی دارم جهانی که می‌شناسم و واقعیتی را که زندگی و تجربه کرده‌ام در داستان‌هایم بیان کنم، که این مملو از غافلگیری و سردرگمی است و چیزی نیست که کسی انتظارش را داشته باشد.

ابتدای کتاب «۴۳۲۱» با جوکی درباره مهاجران یهودی آمریکا که معمولا راهنمایان تور تعریف می‌کنند، شروع می‌شود. یک یهودی روس، به پدربزرگ «آرچی» توصیه می‌کند که پیش از مصاحبه در اداره مهاجرت، نامی غیریهودی را که تلفظ آمریکایی‌مانند داشته باشد، برای خودش انتخاب کند. او نام «ایزاک راکفلر» را انتخاب می‌کند، اما وقتی مصاحبه شروع می‌شود، ناگهان آن اسم از ذهنش می‌پرد. او دستانش را به هم می‌کوبد و به زبان عبری می‌گوید: «فراموش کردم.» مصاحبه‌کننده در عوض، نام او را «فرگوسن» می‌شنود.

«آستر» می‌گوید که ابتدا قصد داشته نام کتاب جدیدش را «فرگوسن» بگذارد، اما پس از تیراندازی جنجالی «مایکل براون» ‌در فرگوسن، از تصمیمش صرف‌نظر کرده، چون این نام تا مدت‌ها در تاریخ آمریکا یادآور آن اتفاق خواهد بود.

«آستر» دوست داشت درباره شروع نویسندگی خود توضیح دهد؛ او زمانی که هشت سال داشته، موفق می‌شود «ویلی مایز» قهرمان بیسبال خود را در یک مسابقه در نیویورک ببیند. اما وقتی جرأت می‌کند و از او می‌خواهد امضا بدهد، نه پدر و نه مادرش خودکار نداشتند تا به او بدهند. آن بازیگر هم شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌رود. «پل» گریه می‌کند و به خاطر گریه کردن از خودش متنفر می‌شود. اما از آن روز به بعد، خانه را بدون خودکار ترک نمی‌کند. او می‌گوید: اگر خودکار در جیب‌تان باشد، شانس این را دارید که روزی وسوسه شوید تا از آن استفاده کنید.

«مایز» ۵۲ سال بعد از آن روز، یک توپ امضاشده را به «پل آستر» هدیه داد.

«آستر» در دهه چهارم زندگی‌اش با سه‌گانه «نیویورک» به اوج رسید. پیش از آن، ناشرها ۱۷ بار «شهر شیشه‌ای» را رد کرده بودند. او در آن زمان مدام از سال‌های پیش از موفقیت خود می‌نوشت و ماحصل آن، کتاب خاطراتی به نام «دست به دهان» ‌شد. این اثر که با زیرعنوان «گاه‌شماری شکست‌های نخستین» منتشر شد، درباره شغل‌های ابتدایی او همچون کار روی یک نفتکش نوشته شده بود.

این نویسنده آمریکایی از سال ۱۹۷۱ در فرانسه زندگی کرد. او در کالج، با «لیدیا دیویس» آشنا شد و با او در زمینه‌های نقد و ترجمه همکاری می‌کرد. این دو، فقر را رمانتیک می‌دانستند اما به تدریج شرایط زندگی برای‌شان بد و بدتر شد. سرانجام «لیدیا» و «پل» با تنها ۹ دلار پول به آمریکا برگشتند و در سال ۱۹۷۴ ازدواج کردند.

سال بعد پسر آن‌ها «دنیل» به دنیا آمد و این زوج ادبی در خانه‌ای قدیمی در نیویورک ساکن شدند، که البته خیلی زود متوجه اشتباه خود شدند. در بالکن پشتی خانه، جزوه‌های هواداران نازیسم و یک نسخه از پروتکل بزرگان صهیونیسم را پیدا کردند و پشت یکی از کمدها به «دعای کلاسیک پیشامدهای بد» برخوردند.

سال بعدی برای «آستر»، سال غم‌انگیزی بود. او سخت کار می‌کرد و به گفته خودش از پرداختن به مسائل مالی خودداری می‌کرد. ازدواج نافرجام او با «دیویس» در سال ۱۹۷۸ به طلاق منجر و «آستر» با یک بحران بی‌سابقه روبه‌رو شد. اما مرگ پدرش دو سال پس از آن، تغییری در درون او به وجود آورد. او مدام مشغول نوشتن شد و در کتاب جدیدش به دنبال یک پدر غایب و دور می‌گشت. حاصل این خاطره‌نویسی‌ها کتاب «اختراع انزوا» شد.

شوکه‌کننده‌ترین کشف او این بود که مادربزرگش در سال ۱۹۱۹، پدربزرگش را به ضرب گلوله کشته است. او تحت تأثیر جنون آنی بوده و فرزندانش هرگز این رسوایی هولناک را بازگو نکردند. «سم آستر»، پدرش، در آن زمان هشت سال داشت.

اما سال ۱۹۸۱ یعنی یک سال پیش از انتشار «اختراع انزوا»، «آستر» در یک جلسه شعرخوانی با «هوست‌وِد» آشنا شد. همسر این رمان‌نویس درباره آن روز با زبانی طنز می‌گوید: برای من تنها ۶۰ ثانیه طول کشید تا به سختی عاشقش شدم، ولی برای او چندین ساعت. کار خیلی سریع جلو رفت.

«آستر» همیشه گفته است که «هوست‌وِد» او را نجات داده. او می‌گوید:‌ شاید احساسی به نظر برسد چون ۳۶ سال است با هم هستیم، اما او باهوش‌ترین فردی است که من در زندگی‌ام دیده‌ام.

«آستر» درباره همسرش می‌گوید: او یک فمینیست دوآتشه است و من با تمام عقایدش موافق‌ام. فکر من هم همین است.

«آستر» و همسرش «سیری هوست‌وِد»

او مردی با چشمانی گود و عمیق است و «سیری» زنی بلوند و پرشور. یکی از برندها برای تبلیغ محصولاتش از آن‌ها خواسته بود به عنوان یک زوج ادبی که نمادی از زندگی در یک کلان‌شهر هستند، ظاهر شوند.

«سیری» همیشه اولین خواننده کتاب‌های «پل آستر» است و هرگز پیشنهادی نداده که از سوی آقای نویسنده رد شود.

«هوست‌وِد» اخیرا مجموعه مقاله‌ای با عنوان «زنی در حال نگاه کردن به مردهایی که به زن‌ها نگاه می‌کنند» نوشته و «آستر» معترف است که از همسرش چیزهای زیادی یاد گرفته است.

نویسنده «شهر شیشه‌ای» هنوز عادت‌های دوران مدرسه‌اش را حفظ کرده و با دستگاه تایپ «المپیا»ی خود کار می‌کند. این دستگاه از سال ۱۹۷۴ روی میز اوست. «آستر» از صدای کلیدهای آن خوشش می‌آید و از کامپیوتر متنفر است. این نویسنده مطرح آمریکایی سایت «آمازون» را "یک دشمن" می‌داند. هر روز بعد از شش ساعت کار کردن، احساس تهی شدن می‌کند. او می‌گوید: نوشتن کتاب فرساینده است، چه از لحاظ فیزیکی، چه ذهنی.

او این خستگی‌ها را با تماشای یک فیلم کلاسیک در کنار همسرش از تن و ذهن بیرون می‌کند. «پل آستر» درباره نویسندگی می‌گوید: فقط کسی که مسخ شده، هر روز خودش را در یک اتاق حبس می‌کند. وقتی به گزینه‌های جایگزین فکر می‌کنم ـ که در آن صورت زندگی چقدر زیبا و جالب می‌شد ـ فکر می‌کنم این نوع زندگی کردن واقعا دیوانه‌وار است.

او در پایان اضافه می‌کند: وقتی تو وجدان اجتماعی داشته باشی، همیشه یک نیروی بازدارنده و جلوبرنده درون تو وجود دارد که به تو می‌گوید وقتت را چگونه بگذرانی. من هیچ‌وقت نتوانستم جواب این سوال را بدهم، اما عطش نوشتن همیشه وجود دارد. این‌که مدام این کار را ادامه دهی، حتی اگر کلمه درست به ذهنت نیاید. هیجان و درگیری، آدم را جسور و احیا می‌کند. در زمان نوشتن، بیش‌تر احساس زنده بودن می‌کنم.

ترجمه: مهری محمدی مقدم،‌ مترجم ایسنا

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha