یادواره‌ای برای حمید منوچهری در سالروز تولدش

۵۰ سال عاشقی و ماجرای شعری که طنزنویس مشهور در اعتراض به او سرود!

حمید منوچهری، هنرمند پیشکسوت رادیو و دوبله ایران، پس از ۶۰ سال فعالیت هنری و پنج دهه حضوری عاشقانه در رادیو، در ۸۲‌سالگی درگذشت. او با صدای ماندگار و اخلاق حرفه‌ای، چهره‌ای فراموش‌نشدنی بود؛ از امتحان ورودش با جمله «خاقان بن خاقان وارد می‌شوند!» تا ضبط نهج‌البلاغه و گفته‌اش که «اگر بار دیگر متولد شوم، باز هم رادیو را انتخاب می‌کنم». امروز نهم دی ماه سالروز تولد این هنرمند فقید است.

به گزارش ایسنا، حمید منوچهری‌فر (یا به‌طور خلاصه: حمید منوچهری) هنرمند فراموش‌نشدنی رادیو، نهم دی ماه سال ۱۳۲۰ در تهران به دنیا آمد.

خیلی زود به رادیو نمایش و دوبله راه یافت و زودتر از آنچه فکر می‌کرد، نامش بر سرِ زبان‌ها افتاد.

اهالی رادیو او را به مهربانی و وقار می‌شناختند و برایش احترام پدرانه قائل بودند.

اهل سر و صدا و هیاهو نبود و سالم و آرام، زندگی و کار کرد.

در رادیو و دنیای نمایش و دوبله پیر شد و سرانجام پس از ۶۰ سال حضور در عالم هنر و ۵۰ سال فعالیت مستمر در رادیو، دوازدهم مرداد سال ۱۴۰۲ در ۸۲ سالگی درگذشت.

محمدباقر رضایی، نویسنده برخی از برنامه‌های ادبی رادیو، در سلسله مطالب آهنگینش برای بزرگان صدا، این بار سراغ حمید منوچهری رفته و یاد او را گرامی داشته است.

این مطالب قرار است در کتابی چند جلدی منتشر شود و تاریخ شفاهیِ مفاخر و مشاهیر رادیو برای آیندگان باشد؛ چراکه گذشته از جنبه‌های تفریحی، وجهِ آموزشی هم دارند و می‌توانند تجربه‌هایی را در اختیار نسل جوان رادیو قرار دهند.

یادواره محمدباقر رضایی درباره زنده‌یاد حمید منوچهری، اختصاصی اینجا منتشر می‌شود. آن را به خواهش نویسنده، آرام زمزمه کنیم:

یادواره برای حمید منوچهری که ۵۰ سال در رادیو عاشقی کرد (در ۲۰ پرده)

پرده اول:

آن هنرمند قدیمی

آن صداپیشه‌ی صمیمی

آن بازیگر شکرگزار

آن ستاره‌ی تئاترهای لاله‌زار

آنکه به رادیو آمد و ماندگار شد

و آثارش در آرشیو رادیو یادگار شد.

هنرمندی خوش زبان و خوش‌پوش بود

و دور از آلودگی و عیش و نوش بود.

در کار نمایش سختی‌ها کشید

و شیرینی‌اش را در اواخر عمر چشید.

اوایل، نقش رئیس دزدها و آدمکش‌ها را برایش می‌نوشتند

و صدایش را روی نقش‌های منفی می‌گذاشتند.

ولی ذاتش با این نقش‌ها مغایر بود

و به دنبال نقش‌های فاخر بود.

کم کم خدا با او یار شد

و اخلاصش را خریدار شد.

در نمایش‌های فاخر بازی کرد

و خودش را برای کار طولانی در رادیو، راضی کرد.

هنرمندی باوقار بود

و برای خدمت به جوان‌ها بیقرار بود.

در رادیو نمایش اعتبار داشت

و در اجراهایش ابتکار داشت.

رادیو لیلی و او مجنون بود

و حتی از نازِ این لیلی هم ممنون بود.

پرده دوم:

چهره‌ای متین و مرتب داشت

و ادب و اصل و نَسَب داشت.

نه با روشنفکرانِ آن طرفی می‌نوشید

و نه با تاریک فکران این طرفی می‌جوشید.

وسط‌های وادیِ هنر می‌لولید

و راه و رسم خودش را می‌پویید.

کمی دیرآشنا و دیرجوش بود

و فارغ از تنش و حرص و جوش بود.

با وجود غرور، جاه‌طلبی نداشت

و عصبانیت‌های بی‌سببی نداشت.

اما اخم‌های موقتی داشت

و این را از کمال‌طلبی داشت.

هم جدی بود، هم ملایمت داشت

و بسیار جاذبه و ابهت داشت.

پرده سوم:

تصمیمش برای وابسته نبودنِ مطلق به رادیو،

دوراندیشیِ هوشیارانه بود

و کار کردنش در جاهای دیگر،

نوعی پیش‌بینیِ محتاطانه بود.

می‌دانست در رادیو با عوض شدنِ مدیرانِ گهگاهی،

و یا سپرده شدنِ برنامه‌ها به برخی تهیه‌کنندگانِ مبتلا به خودخواهی،

ممکن است موقعیت امثال او جا به جا شود

و سابقه و مهارتشان بادِ هوا شود.

برای این که در چنین موقعیتی قرار نگیرد،

کارِ دوبله و سینما و تئاتر را هم پی می‌گرفت

و در عین حال از رادیو هم دل نمی‌گرفت.

در شغل‌های گوناگون مهارت داشت

و برای هنرهای مرتبط با صدا قابلیت داشت.

آدمی محافظه‌کار و میانه‌رو بود 

و دور از حساب و کتاب و یک و دو بود.

هر کسی را به رسمیت نمی‌شناخت

و به هر جایی دعوت می‌شد، سریع نمی شتافت!

پرده چهارم:

سهیلا شهبازی خبرنگار ایسنا، دهم شهریور سال ۹۷، مصاحبه‌ی جالبی با حمید منوچهری منتشر کرد.

گویا یکی دو روز قبلش به ساختمان ارگ رادیو رفته و این مصاحبه را انجام داده بود.

در آن گفت‌وگوی صمیمانه، منوچهری درباره نحوه‌ی ورودش به رادیو گفته بود: نصرت الله خان محتشم من را به رادیو دعوت کرد که بیایم و برای اجرای نمایش امتحان بدهم. من چهار سال بود این کار را می کردم، اما برای آن امتحان، پشت استودیو که ایستاده بودم بدنم می لرزید و سراپا خیسِ عرق بودم.

وقتی رفتم و امتحان دادم و بیرون آمدم، محتشم گفت: متشکرم، روسفیدم کردی!

بعد از دو ماه یا سه ماه، شش قسمت داستان شب را به من دادند که بخوانم. من در این شش قسمت فقط یک جمله را باید می گفتم و برای این که آن جمله را پیدا کنم چهار بار آن شش قسمت را خواندم.

آن جمله این بود: خاقان بن خاقان بن خاقان، وارد می شوند!

پرده پنجم:

به عنوان گوینده، مجری، بازیگر و کارگردان، آن زمان که پنجاه و پنج سال سن داشت و کارگردان برنامه «صبح جمعه با شما» بود، گاهی در متن‌های نویسندگان رادیو دخالت می‌کرد و به قولی «مته به خشخاش» می‌گذاشت.

قصدش این بود که آنها را در برابر خطراتی که ممکن بود برایشان به وجود آید محافظت کند.

مثلاً اگر در متن نویسنده یا شاعری، انتقاد تند وجود داشت، او سعی می‌کرد تندیِ آن انتقاد را بگیرد تا برنامه «غیرقابل پخش» نشود.

این کار او گاهی با اعتراض شدیدِ نویسندگان برنامه مواجه می‌شد و صدایشان در می‌آمد.

یکی از کسانی که صدایش بدجور درآمد، محمد حاجی حسینی بود.

حاجی حسینی طنزنویس مشهور رادیو در مجله‌های توفیق و گل آقا هم قلم می‌زد.

وقتی فهمید منوچهری در متنش دست برده و آن را در اجرا تغییر داده، دادش درآمد و در شعری به او اعتراض کرد.

سطرهایی از آن شعر بلند، این بود:

«برای جناب حمیدخان منوچهری که طی این دورانِ کارگردانی، بعضی از مطالب نویسندگان برنامه صبح جمعه را طبق سلیقه خود ناشیانه رد می‌کند:

جناب مستطابِ داش حمیدخان

به سوراخِ درِ بازی، کلیدخان

کلیدت خواندم و تعریف کردم

تو را خوشحال از این تعریف کردم

از این تعریف و این تمجیدِ بنده

بزن هی زیرِ خنده زیرِ خنده

بخند و باد بر غبغب بینداز

گشادی بر دهان و لب بینداز

به هر نقشی جناب کارگردان

نمایشنامه‌ها را می دهی جان

گهی در نقش دیو و گه فرشته

گهی در نقش دیگِ آش رشته

خلاصه واردی در کارِ بازی

ولی ناواردی در طنزسازی

به نوعی با "نظارت چی" رفیقی

نداری تیغ اما اهل تیغی

نرنج از من از این حرف هوایی

وگرنه من کجا و بی وفایی

نمی گویم که هر کارِ مزخرف

که روی میز کارَت می کشد صف

تمامش جالب و دارای ربط است

تمامش مستحقِ پخش و ضبط است

ولی باور بکن کارِ تو این نیست

مطاع و جنسِ بازار تو این نیست

مرو مثل نخود در دیگِ هر آش

نزن چون دیگران متّه به خشخاش

از این سبک و رسومِ ناصواب است

که هر برنامه‌ای لبریزِ آب است

درِ دروازه وقتی شد چنین باز

تو هم از آن طرف هی می دهی گاز

خلاصه، ای مامان، از ما نرنجی

تو الان مُک توی پنجاه و پنجی! "

پرده ششم:

خودش هم آدم معترضی بود، اما اعتراض‌هایش را مسالمت آمیز و اصولی مطرح می کرد.

اهل طعنه و کنایه و نیش زدن نبود.

حرف‌هایش را رُک و راست و رو در رو با مدیران در میان می گذاشت.

اگر قبول می‌کردند که هیچ، اگر قبول نمی کردند، دیگران را با خود همراه می کرد و صدایش را به گوش مدیران بالاتر می رساند.

خصوصاً در مورد حقوق همکارانش حساس و پیگیر بود و حرف هایش نزد مدیرانِ بالادستی خریدار داشت.

پرده هفتم:

بارها و بارها در توصیف نمازخواندنش می‌گفت: اگر نماز خواندنِ مولا علی علیه السلام را در نظر بگیریم، نماز خواندن ما فقط "دولّا راست شدن" است!

پرده هشتم:

پنجاه سال با عشق در رادیو کار کرد.

می‌گفت: تا زمانی که زنده‌ام خودم را رادیویی می‌دانم.  

حتی اگر یک بار دیگر هم متولد شوم باز هم رادیو را انتخاب می کنم.

با این که کار اصلی من دوبله است، رادیو را بیشتر دوست دارم و بیش از پنجاه سال است که در رادیو عاشقانه کار کرده ام.

پرده نهم:

مخالف بود که پسرانش همکارش باشند.

تا آنجا که از دستش بر می‌آمد از ورود آنها به کار دوبله جلوگیری می کرد.

می‌گفت: کارِ ما بسیار بیرحم است!

آنها می‌گفتند: اگر بیرحم است، شما چرا انجام می دهی!؟

می‌گفت: من عاشقِ این کارم!

می‌گفتند: یعنی ما نمی‌توانیم عاشقِ این کار باشیم!؟

عقب نشینی می‌کرد و جوابی نداشت!

پرده دهم:

بالاخره هر دو پسرش از راه‌های مختلف وارد کارِ دوبله شدند و درخشیدند.

یکی از آنها، وحید منوچهری، تعریف کرده که: سیروس مقدم مرا برای دوبله‌ی نقشی در نظر گرفته بود و رفت با پدرم مشورت کند.

پدر به او گفت: وحید ما در هفته پنج روز دانشگاه دارد، به درد کارِ شما نمی خورَد.

سیروس مقدم وقتی این را به من گفت، تعجب کردم.

گفتم: من فقط یک روز در هفته دانشگاه دارم. پدر اینو به عمد یا غیرعمد به شما گفته که ما تو این کار وارد نشیم!

پرده یازدهم:

امیر منوچهری، فرزند دیگرِ استاد، در مصاحبه‌ای گفته: خلاصه با ضمانت دیگران و پادرمیونی خاله و شوهرخاله و فامیل و خواهش و تمنا، پدر رضایت داد که ما وارد کارِ دوبله و رادیو نمایش بشیم.

پرده دوازدهم:

در دوره‌ای مجبور بود چند جا کار کند.

اغلب مواقع خسته و کوفته سرِ برنامه بعدی می‌رفت.

یک بار در برنامه‌ای نقش داشت و چون آن برنامه به دلایل فنی، نیمه شب ضبط می شد، مجبور بود شب تا صبح آنجا باشد.

صبح هم باید می‌رفت سرِ ضبط برنامه «جانی دالر».

چون هنرمند متعهدی بود، نیمه خواب و نیمه بیدار، سرِ ضبط برنامه جانی دالر حاضر شد.

حیدر صارمی، کارگردان برنامه خیلی هوای او را داشت.

متوجه شد هنرمندش شش دانگ نیست. با این حال مجبور به ضبط بود و دیالوگ‌های برنامه را به دست منوچهری داد تا هر طور شده تمرین کند و آماده شود.

منوچهری با این که گیج و گم بود دیالوگ‌ها را گرفت و شروع به خواندن کرد اما پلک‌ها امان نمی‌دادند و روی هم می‌افتادند.

حیدر صارمی تا این وضع را دید، ناچار به او اجازه داد دقایقی روی نیمکت دراز بکشد و تا شروع نقشش استراحتی کند.

هنوز حرف صارمی تمام نشده، منوچهری روی نیمکت درازکش افتاد و به خواب رفت.

اتفاقاً همان موقع یکی از مدیران رادیو به اتفاق یکی از مقامات سختگیر دولتی که احتمالاً بودجه رادیو در گروِ تصمیم او بود، کاملاً سرزده برای بازدید به استودیو آمدند.

آن مقام دولتی پرسید: این آقا چرا وقتِ کار اینجا دراز کشیده و خوابیده!؟

مدیر رادیو که نمی‌خواست مدیریتش زیر سوال برود، نگاهی به کارگردان کرد و تا متوجه شد حیدر صارمی جوابی ندارد، سریع گفت: قربان، ایشون تو این قسمت از نمایش باید نقش نعش رو بازی کنه، الان داره نقشِش رو تمرین می‌کنه!

مقام دولتی که اساساً توی این باغ‌ها نبود و نمی دانست نقش و نمایش و تمرین و این حرف‌ها یعنی چه، سری تکان داد و رد شد.

به این ترتیب ماجرا فیصله پیدا کرد و عوامل نمایش به تنبلی و سهل‌انگاری متهم نشدند.  

منوچهری هم وقتی بیدار شد و ماجرا را شنید، کلی از کارگردان معذرت خواست و قول داد دیگر این وضع تکرار نشود.

پرده سیزدهم:

در مورد عاشق شدن و ازدواجش گفته است: تولد امام حسین علیه السلام بود و خاله خانمم مراسم داشت.

ما به اونجا رفتیم و من همسرم رو که دوستِ دخترِ دخترخاله‌ی بنده بود، تو مراسم دیدم و ازش خوشم اومد.

آخر مجلس بهشون گفتم: برسونمتون!

و از همون‌جا شروع شد و یک ماه بعد عقد کردیم!

پرده چهاردهم:

همسرش در مستند ۷۸ سالگیِ حمید منوچهری با مِهر بی پایان گفت: سالی که من با حمید ازدواج کردم ایشون بیشتر تو رادیو بودن و بعدش دوبله! گهگاهی هم تئاتر و تصویر.

ولی می‌دونستم که عاشق رادیوست.

به هر حال زندگی برای من سخت بود. هم روحاً، هم جسماً. چون آقای منوچهری رو برابر بچه‌ها من نگهداری می‌کردم ازش. واقعاً لیوان آب رو باید می‌دادم دستش.

میوه رو باید پوست می‌کندم براشون می‌ذاشتم. خیلی زحمت کشیدم، ولی راضی‌ام. خدا رو صد هزار مرتبه شکر.

پرده پانزدهم:

در مصاحبه‌ای مهران مدیری از او پرسید: عاشق شدین؟

گفت: بله، هم عاشقِ کار و هم ...

مدیری گفت: بله و اون همِ دوم!؟

ـ بله، همِ دوم. صد درصد. چون پنجاه سال، چهل و هشت سال تحمل کردنِ ما، برای همسر نازنینم و مادر بچه‌ها به هر حال کُشنده است!

پرده شانزدهم:

مژگان عظیمی، بازیگر نقش کودکان در رادیو، گفته است: من در اغلب کارهای حاج آقا منوچهری در نقش بچه بازی کردم. توی برنامه کودک هم که ایشون داشتن، بودم و برای بچه‌ها این شعر رو می‌خوندم: با شیرِ آب بازی نکن -- نگا تو مثل موش شدی -- نازیِ شیطون و بلا -- چرا تو بازیگوش شدی!

و آقای منوچهری خوششون میومد. ایشون خیلی خوب و مهربون بودن. من از بچگی پیششون بودم؛ البته گاهی وقتا که عصبانی می شدن خیلی آدم می ترسید.

پرده هفدهم:

ایوب آقاخانی چه زیبا گفت که: وجود نازنین افرادی نظیر استاد منوچهری، ما را مجاب می‌کند انسان‌های شریفی در جامعه باشیم.

پرده هجدهم:

اصغر سمسارزاده وقتی ۱۸ ساله بود با حمید منوچهری آشنا شد. نه در رادیو و نه در دوبله، بلکه در تئاتر پارس که اتفاقی با هم همکار شدند.

سمسارزاده می‌گوید: حمید از همان موقع رادیو را بیشتر از هر شغلی دوست داشت!

پرده نوزدهم:

ماجرای خوانش کتاب شریف نهج البلاغه با صدای حمید منوچهری را از زبان مهدی امینی بشنویم که گفت: در خوانش مجموعه نهج البلاغه با صدای هنرمند پیشکسوت حمید منوچهری بخش هایی جا مانده بود که توانستیم در همکاری مشترک با رادیو نمایش، از تکنولوژی هوش مصنوعی برای یکسان سازیِ صدای ایشان استفاده کنیم.

پرده بیستم:

از جمله رادیویی‌های تراز بود

و بسیار دوست نواز بود.

تعهد به قول و قرار داشت

و به لطف حق اقرار داشت.

آقای رادیو نمایش بود

و نمایش برایش نیایش بود.

کسی از او بدقولی ندید

و رفتار رسمی و تجملی ندید.

مردِ مرام و معرفت بود

و تکیه کلامش مولا یارَت بود.

بسیار ساده و بی حسرت زیست

و با توجه به آخرت زیست.

معتقد به حلال و حرام بود

و فرهیختگی‌اش تمام بود.

در بندِ نان و نام نبود

و در پیِ میز و مقام نبود.

بامِ بلند نداشت

اما نام بلند داشت.

خداوندِ زیبا رحمتش کند

و برای بهترین جای آن دنیا نامزدش کند.»

انتهای پیام

  • سه‌شنبه/ ۹ دی ۱۴۰۴ / ۱۵:۲۹
  • دسته‌بندی: رسانه
  • کد خبر: 1404100906028
  • خبرنگار : 71442