بیست و ششم مردادماه، یادآور خاطرهای شیرین و به یاد ماندنی برای همه مردم ایران است، مردمی که سالها طعم تلخ جنگ را چشیده و شهیدان عزیزشان را بر دوشهای مقاوم خود تشییع کرده بودند، شانهها را پذیرای گلهایی میکردند که سالها دوری از وطن را تجربه کرده و دشواریهای بسیاری را متحمل شده بودند.
به گزارش ایسنا منطقه فارس، بیست و ششم مرداد،
همواره بر تقویم ایران تلالویی ویژه دارد؛ روزی که یادآور بازگشت سروقامتانی بود
که اسوههای عشق و ایثار بودند و بوی شهدا را با خود همراه داشتند.
این روز در تاریخ پرافتخار ایران اسلامی، روز
پاسداشت عزت، شرف، غیرت، ایستادگی و سرافرازی مردان مقاوم و صبور عرصه جهاد و
شهادت است
.
مردان بزرگی که سالها در کنج غربت درد و رنج اسارت
را با عشق و دلدادگی به آرمانهای بلند انقلاب اسلامی تحمل کردند و برگهای زرینی
را به تاریخ حماسی و دلاوری ایران و ایرانی افزودند. در زیر روایت آزادگی سه تن از
آزادگان سرافراز جهرم را مرور میکنیم.
مرا شهید میدانستند
آزاده سرافراز حمیدرضا توحیدی، پس از
۴
سال اسارت در چنگال نیروهای بعثی عراق
۵
شهریور سال
۱۳۶۹
و زمانی به وطن بازگشت که خانوادهاش به
گمان شهادت برای او مجلس ختم گرفته بودند
.
این آزاده سرافراز در خاطراتش نوشته است؛
ساعت
۱۲
شب با لبهایی
ترکخورده از تشنگی و گرمای وحشتناک بغداد به مرز خسروی رسیدیم
.
از همان جا هم میتوانستیم بوی وطن را احساس کنیم
.
نفسهامان عمیقتر شده بود و بغضهامان گلوگیرتر؛
مبادله شروع شد و یکییکی از اتوبوسهای عراقی خارج و بعد از شمارش وارد مرز ایران
می شدیم؛ ایران، خاک وطن؛ نمیشد فقط این خاک را مشت کرد و بویید؛ نمیشد فقط بوسیدش؛
نمیشد فقط همچو سرمه بر دیدگان کشیدش؛ فقط سجده بود که آراممان میکرد
.
بعد از سجده بر خاک وطن، سوار اتوبوسهای ایرانی
شدیم؛ باورش برایمان سخت بود
.
تا همه اسرا برسند و همه اتوبوسها پر شوند و
راه بیفتیم، هزار بار مردیم و زنده شدیم
.
میترسیدیم هر آن پشیمان شوند و برمان گردانند
.
به راننده التماس میکردیم راه بیفتد اما او هر
بار، تبسمی میکرد به ما میگفت که حالا که وارد ایران شدهاید دیگر احدی جرات
ندارد شما را برگرداند
.
با پرشدن همه
اتوبوس ها راهی شدیم. تمام وجودمان چشم شده بود و دلمان نمیخواست جز تماشای
مناظر اطراف کاری کنیم؛ وارد شیراز که شدیم تا ماشینهای بنیاد شهید بیایند و هر
کس را راهی شهر خودش کنند، چند ساعتی معطل شدیم؛ کسانی که شمارهای چیزی داشتند
زنگ میزدند و خانوادههایشان میآمدند
.
شوهرخالهام که افسر نیروی هوایی بود و با خاله
و خانواده در پایگاه نیروی هوایی شیراز زندگی میکردند، وقتی خبرش کردند به گمان اینکه
داییام آزاد شده به سراغم آمدند؛ داییام، غلامعلی توحیدی هم مفقود شده بود و
آنها گمان میکردند این توحیدی که آزادشده، اوست
.
ضعف و خستگی داشت رمقم را میمکید که آمدند و
گفتند: رضا صدایت میزنند
.
راه افتادم
.
دایی و شوهر خالهام در به در دنبال غلامعلی توحیدی
بودند و حواسشان به نزدیکشدن من نبود. نه انتظار دیدن من را داشتند نه اولش به
خاطر تغییراتی که کرده بودم مرا شناختند
.
خودم به طرفشان رفتم و تا صدایشان کردم همه چیز
در هم گره خورد
.
تعجب، خوشحالی، بغض، بیحالی، جسم خسته، آغوش و
گریه و گریه و گریه
.
به چشم برهمزدنی وسط منزل خاله بودم و تماسها
شروع شد
.
خاله صدایش میلرزید و جیغ می کشید و خبر آمدنم
را به مادر می داد
.
وقتی گفت «رضا خاله جان بیا مادرت پشت خطه»،
پاهایم یاری نمیکرد. به زور خودم را رساندم به تلفن
.
قبل رسیدنم انگار بابا گوشی را از دستش قاپیده
بود که تا گفتم الو! پدرم داد کشید " رضا....رضا خودتی بابا؟"؛ هقهق او
مرا به گریه کشاند و مادر که آمد پشت خط فقط توانستم سلام کنم و بگویم: اومدم
....مامان ...اومدم
...
؛ حالم بد شد و تلفن از دستم افتاد
.
روحم تا جهرم پر میکشید ولی تنْ، این تنْ اسیر قفس مادیاش بود و باید صبر
میکرد
.
صبر میکرد تا حالم جا بیاید
.
صبر میکرد تا ماشین را گلکاری کنند
.
صبر میکرد تا بابا برای آمدن پسرش، پسری که پیش
از این برایش مجلس ختم گرفته بود، خودش را آماده کند
.
قلبم میل کندهشدن داشت
.
ضعف لحظه لحظه جانم را می گرفت اما باید میرفتم
.
دو سه تا سُرُم، حالم را بهتر کرد و راهی جهرم شدیم
.
بابا هم قرار از کف داده بود و به سمتم میآمد،
بیمادر؛ مادر را قال گذاشته بود تا کارها را راست و ریست کند و خانه را آب و جارو
.
در مسیر شیراز به جهرم در روستای علیآباد ماشین شوهر خاله و ماشین
بابا به هم رسیدند.
شوهر خالهام گفت: رضا باباته! پاشو مرد
!
تا در آغوشش آرام بگیرم موهای سفیدش را نگاه میکردم
.
چهارسال پیش که می رفتم حتی یک تار موی سپید هم در سر نداشت و اینک چه
به سرش آمده بود از داغ من
!
او هم باورش نمیشد
.
نگاهش به صورت تکیده و استخوانهای بیرونزده
بازوانم بود
.
به هم رسیدیم. من در آغوشش آرام گرفتم و او
...
برایتان گور دستهجمعی کندهایم
علیرضا یعقوبی متولد
۱۳۴۵
شهر خاوران
شهرستان جهرم است که در تاریخ
۸
فرودین
۶۷
در
منطقه فکه به اسارت درآمد و مدت یازده ماه و بیست و سه روز در اسارت نیروهای دشمن
بود
.
او هم در مورد خاطرات اسارت و آزادیش نوشته
است؛
حدود ساعت
۱۲
شب بود که
عملیات با بمباران و گلولهباران شدید عراقیها آغاز شد
.
من در دسته خمپاره
۱۲۰
میلیمتری
گردان تانک لشکر
۷۷
خراسان خدمت میکردم و به محض شروع عملیات بچههای
ما شروع به پرتاب خمپاره به سمت عراقیها کردند. ما چهار قبضه خمپاره داشتیم و
حدود
۴۰۰
گلوله که در مدت دو، سه ساعت تمام گلولهها را
به سمت دشمن پرتاب کردیم
.
حدود ساعت
۴
صبح بود که
از پشت سر به ما حمله شد و گلوله و آرپیجی به سوی ما شلیک میشد. سنگرها، جیپ
فرماندهی و کامیونهایمان را زدند، فرمانده دستور عقبنشینی داد و ما در هنگام عقبنشینی
داخل میدان مین شده بودیم به ناچار به سمت دیگر رفتیم که متوجه شدیم در محاصره
عراقیها هستیم و در نتیجه ما را اسیر کردند
.
بعد از این که اسیر شدیم دستها و چشمهایمان را
بستند و سینه خاکریز ما را خواباندند، با لگد به جانمان افتادند و حسابی کتکمان
زدند. بعد از یک ساعت چشمانمان را باز کرده و به خاک عراق بردند وقتی به خاک عراق
وارد شدیم دیدیم که تمام سنگرهایشان به وسیله کانال به هم متصل است. زمانی که از
کانالها عبور میکردیم، فحاشی میکردند و به سمت ما آب دهان پرتاب میکردند
.
بعد از هشت ساعت پیادهروی چشمهای ما را دوباره
بستند و سوار کامیون کردند، بعد از یکساعت ما را وارد سولههایی کردند که سطحی
ناهموار و فاقد در و پنجره داشت و مدت یک
شب بدون غذا و وسایل گرمایشی ما را نگهداشتند
.
در این موقع تعدادی خبرنگار هم برای تهیه فیلم و
عکس آمدند. بعد از بازدید خبرنگاران باز چشم و دستهایمان را بستند سوار ماشین
کرده و به سمت اردوگاه کرکوک بردند
.
عراقیها تا قبل از قطعنامه هر زمان که در عملیاتها
شکست میخوردند برخوردشان با بچهها بسیار بد بود و با فحاشی و کتککاری سعی
داشتند روحیه ما را خراب کنند. بعد از قطعنامه کمی فشارها کاسته شد. در زمان اسارت
بچه ها سعی میکردند هوای همدیگر را داشته باشند و به همدیگر روحیه بدهند.
یادم هست بچه ها برای مقابله با بداخلاقی بعثیها
چندین بار سالنی که غذا میدادند را آتش زدند و در نتیجه بعثیها به داخل بند حمله
کرده و بچهها را کتک میزدند و شکنجه میدادند و حتی عدهای را به انفرادی میبردند،
با پدافند هوایی شروع به شلیک میکردند که روحیه بچهها را تضعیف کنند یا هر از
چند گاهی لودر میآوردند و گودال حفر میکردند، میگفتند برایتان گور دستهجمعی
درست کردهایم
.
من در زمان اسارت هیچ گونه ارتباطی با خانواده
نداشتم و نامم به عنوان مفقود جنگ ثبت شده بود. یک روز در اردوگاه بیخبر ما را
سوار اتوبوس کردند، بچهها متوجه شدند که به سمت ایران در حال حرکتیم و ما را به
سمت مرز قصرشیرین آوردند. آنجا بود که متوجه شدیم که قرار است به میهن بازگردیم.
بعد از مبادله با اسرای عراقی با اتوبوس به پادگان کرمانشاه رفتیم و از آنجا به
تهران و در تهران با خانوادههای برخی از ما تماس گرفته شد. دو روز بعد هم به سمت
شیراز حرکت کردیم
.
در شیراز
خانواده و اقوام برای استقبالم آمده بودند. بعدظهر نیز به سمت خاوران حرکت کردیم
که با استقبال بینظیر همشهریانم روبهرو شدم که این استقبال باعث شرمندگی من شد
.
دو سال اسارت در بيخبري تکریت
نامش سعيد وثوقي و متولد
۱۳۴۵
از جهرم
است. او يكي از آزادگان و جانبازان هشت سال جنگ تحميلي ايران و عراق است كه به مدت
دو سال در اردوگاه
۱۲
شهر صدام، تكريت بي هیچ نام و نشانی اسير بوده
است
.
اين آزاده و جانباز جنگ تحميلي هم از خاطراتش و
چگونه اسير شدنش نوشته است:
سال
۱۳۶۷
،
۱۸
ساله
بودم كه براي انجام خدمت سربازي به منطقه جنگ فرستاده شدم.
۴
ماه از خدمت
سربازي ام گذشته بود. ظهر روز جمعه تير ماه
۶۷
بود؛ در
عمليات تك دشمن در منطقه فكه و زبيدات بودیم. منطقه به صورت نعل اسب و حالت يو شكل
داشت و ما در وسط آن قرار گرفته بوديم. جنگ، جنگ زميني بود اما چيزي نگذشت كه
حملات هوايي عراقيها شروع شد. بچهها بسيار مقاومت كردند اما چارهاي جز تسليم
نبود و نزديك به
۲۰۰
نفر اسير شديم
.
دستهايمان پشت سر قلاب كرديم و به صف دو زانو
به روي زمين نشستيم. عراقيها ما را در كانال انداختند و با اسلحه بالاي سرمان
ايستادند. نزديك عصر بود كه چند ماشين
رسيد و همگي دست به سينه سوار ماشينها شديم
.
به قول خود عراقي ما را به شهر صدام، تكريت
بردند جايي كه به هر چيزي شبيه بود جز شهر. وارد انبار كهنه به نام پادگان يا اردوگاه
۱۲
شديم چهار
ديواري مستطيل شكل كه دور تا دورش سيم خاردار و ديوارهاي بلند كه حتي يك حيوان هم
نميتوانست وارد آن شود و حوض خشك و كوچكي
وسط حياط قرار داشت كه فقط خانه مورچه و سوسك شده بود. دور تا دور حياط اتاق هاي
كوچك با طول و عرض شش در چهار متر وجود داشت كه در هر اتاق
۶۰
اسير با هم جا داده بودند
.
آن اردوگاه جايگزين
۵۰۰
اسير را
داشت اما
۳
هزار اسير در آن جا، جا داده بودند. ما را وارد
يكي از اتاقها كردند و چند دقيقه نگذشت كه
۶۰
نفرمان با
كتک حسابي پذيرايي شديم.
نه آبي بود نه بهداشت و نه حتي سرويس بهداشتي.
به سختي مي شد حمام كرد. گاهي رويمان با شيلنگ، آب مي پاشيدند و بعد از آن حسابي
پذيرايي مي شديم اين بود حمام كردن ما. يك وعده غذا در روز با نصف قاشق برنج و يك
كاسه كوچك سوپ بي رنگ و بد مزه
.
به گوشه اي خيره مي شود؛ اشك در چشمانش حلقه مي
زند و با صدايي متين و آرام ميگويد: وضع
ما در اين دوسال بسيار اسفناك و سخت بود. شرايط بسيار دردناكي داشتيم. بسياري از بچهها به خاطر نبود بهداشت و
امكانات دچار بيماريهاي پوست و مو شده بودند و به دليل فقر غذايي وزنها بسيار پايين و ناتوان بوديم.
هيچ كس از اسارت ما خبر نداشت
.
عراقي ها دو نوع اسير داشتند؛ اسيراني كه زير
نظر صليب سرخ بودند و نام و نشاني از آنان بود و اسيراني مانند ما كه بينام و
نشان بودند و صليب سرخ هيچ اطلاعي از حضورمان نداشت. همه فكر ميكردند ما مفقود
شدهايم. اردوگاههاي شبيه ما در عراق بسيار زياد بود كه صدام آنها را از صليب
سرخ پنهان كرده بود
.
لبخندي ميزند و خاطراتش را ورق ميزند به روزي
كه همه بچههای اردوگاه براي رسيدن به
ناچيزترين خواستههایشان یعنی غذا، آب و سرويس بهداشتي متحد شدند و اعتصاب
غذا كردند و ميگويد: همگی ظرفهاي پلاستیکی غذايمان را جمع كرديم و به بيرون اتاق
انداختيم و سكوت اختيار كرديم. بعد از اعتصاب، غذايمان عراقيها آمدند و به التماس
از ما خواستند كه غذا بخوريم. انگار اعتصاب غذايمان نتيجه داده بود و مقدار غذاي
آن روز نسبت به روز قبل بيشتر شده بود اما در پايان غذا با كتك مفصل پذيرايي شديم
.
شكنجهها و آزارهاي بسياري ديديم كه چيزهاي گفته
شده در برابر آنان بسيار كم و ناچيز است، اما ما هيچ وقت نااميد نبوديم و اميد
داشتيم كه خداوند در همه حال مراقب ماست و آزاد ميشويم
.
آتشبس بين دو كشور ايران و عراق اعلام شده بود
و با وجود اين عراقيها ما را آزاد نكردند و ما به طور پنهان اسير بوديم، تا اينكه
جنگ عراق و كويت آغاز شد و كشور عراق براي مقابله با كويت شديداً به نيرو نياز داشت و مبادله اسراي
ايراني و عراق صورت گرفت و ما در
۶
شهريور ماه
۱۳۶۹
آزاد شديم
.
به گفته وي بعد از آزاد شدن ما صليب سرخ متوجه
شد كه
۳
هزار اسير ايراني به طور پنهاني و بي نام و
نشان در اردوگاه
۱۳
به مدت دو سال اسير بودهاند و اين يكي از
جنايت هاي صدام حسين بود
.
خندهاي ميكند و به ياد چلو مرغي ميافتد كه در
مرز خسروي ايران از آنان پذيرايي شده بود
و ميگويد: شكل و مزه اش را فراموش نميكنم. اصلاً طعم غذا از يادمان رفته بود.
باور نداشتيم كه زندهايم و به خاك وطنمان
بازگشتيم شور و شعف در چشمانمان ديده ميشد اما اندوهي پايدار ما را رها نميكرد.
به ياد اسرايي كه به دليل نبود غذا و
بهداشت در آن اردوگاه نحس جان سپردند و شهيد شدند
.
گفتن و نوشتن از آزادگان، از لحظههای گرفتار
شدن به دست دژخیمان بعثی، از روزهای دشوار اسارت و .... زیباییها و احساس قشنگ آزادی
و بازگشت به وطن، بازگو کردن ایثاری است که همه مردم ایران مدیون آن هستند؛
یادآوری رشادتهایی که اگر اتفاق نمی افتاد امروز ایران در مسیری دیگر قرار داشت.
نظرات