«رقص خون در گلوی پاییز»؛ از روستای حسین‌آباد شاملو تا ارتفاعات گیلانغرب ...

«زهرا علیزاده» یک نویسنده جوان متولد سال ۱۳۷۵ با مدرک تحصیلی کارشناسی‌ارشد تاریخ و تمدن ملل است، او چند سالیست در حوزه‌ ادبیات جنگ ایران و عراق(دفاع مقدس) به فعالیت مشغول است.

به مناسبت برگزاری آیین رونمایی از کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» با حضور مسئولان و خانواده معزز شهید جاویدالاثر «رسول هوشیاری»، گفت‌وگویی با نویسنده این کتاب انجام دادیم که در ادامه می‌خوانید.

نویسنده کتاب «رقص خون در گلوی پاییز» با بیان اینکه مدت زمات تألیف کتاب به طور غیرمستمر چهار سال بوده است، گفت: همسر شهید هم‌روستایی بنده در روستای حسین‌آباد شاملو است.

علیزاده در مورد انگیزه نگارش کتاب توضیح داد: خواستم برای آنهایی که جان و مال و همه‌ دارایی‌شان را در راه خدا صرف کردند و در این راه شهید شدند، قدمی به رویات قلم بردارم بنابراین نویسندگی را با این کتاب آغاز کردم.

وی در مورد مشخصات کتاب اظهار کرد: این کتاب در ۱۹ فصل گردآوری شده است؛ فصل اول با آشنایی و ازدواج شهید شروع می‌شود و در فصول دوم و سوم به کودکی شهید و همسرش پرداخته می‌شود، از فصل چهار تا فصل ۱۵ زندگی مشترک این زوج با همه‌ چالش‌ها، سختی‌ها و شیرینی‌هایش روایت و به شهادت ختم می‌شود. فصل شانزدهم به شهادت برادر شهید(قدرت ترک‌دهنو) اختصاص دارد. فصل هفدهم تا فصل نوزدهم به اتفاقات، کرامات و سرانجام خانواده‌ شهید در نبود شهیدشان(رسول هوشیاری) تعلق دارد و در انتها تمامی اسناد و تصاویر اشخاص و اماکن ضمیمه‌ کار شده‌است.

علیزاده در رابطه با نحوه‌ نگارش کتاب بیان کرد: این کتاب فقط با یک راوی پیش نمی‌رود و در آغاز هر فصل نوشته شده که چه کسی روایت می‌کند، در مجموع همسر شهید، خواهر شهید، پسر شهید، همرزمانش و هم‌روستایی‌ها و اقوام روایت می‌کنند که از جذابیت‌های کار است و باعث شده این داستان از زاویه‌ دیدهای متفاوتی روایت شود و تک‌بُعدی پیش نرود، البته فصولی را نیز نویسنده روایت می‌کند، این امر بدان معناست که نویسنده مجموع روایت‌های دریافتی را بدون نوشتن نام راوی و با رعایت اصل امانت‌داری به علت اینکه دانای کل باشد، نوشته است.

وی خاطرنشان کرد: نکته‌ جالب توجه آن است که این کتاب الفتی‌ است با اقوام و لهجه‌های مختلف، با توجه به اقلیم استان همدان و تنوع لهجه‌ها و زبان‌های مردمش، نویسنده از این مسأله وام گرفته و لهجه‌های مختلف را از زبان شخصیت‌های متفاوت بکار برده‌ است؛ به عنوان مثال همسر شهید اهل روستای حسین‌آباد شاملو است و دیالوگ‌های وی به زبان لری حسین‌آبادی گفته شده و شهید هوشیاری اهل روستای دهنو است و دیالوگ‌هایش براساس لهجه‌ی لری دهنویی و ترکی دهنویی نگاشته‌شده و نامادری شهید اهل روستای علی‌آباد دمق است و دیالوگ‌هایش براساس لری علی‌آبادی‌ست که البته همگی در پاورقی به فارسی روان برگردانده شده‌اند.

این نویسنده جوان افزود: در فصل هجدهم به وقایع بمباران و ورود کرمانشاهیان جنگ‌زده به استان همدان اختصاص دارد که زبان کردی کرمانشاهی هم در این اثر دیده می‌شود بنابراین خوانندگانی که با این زبان‌ها آشنایی دارند، برایشان جذاب است.

علیزاده در ادامه بیان کرد: با حضور در انجمن نویسندگان جوان شهرستان ملایر نویسندگی را آموختم و توصیه‌ام به علاقمندان به حوزه نویسندگی این است که حتماً به شکل تخصصی در کارگاه‌های مختلف نویسندگی، نقد و ویراستاری شرکت کنند و بنویسند، حتی در حد چند خط و نوشته‌های خود را بارها مرور و بازنویسی کنند و در آخر اینکه حتماً کتاب بخوانند، در هر حوزه‌ای که علاقه دارند و کتبی را بخوانند که جایزه گرفته یا به چاپ‌های فراوان رسیده و ترجیحاً زیرنظر یک استاد سیر مطالعاتی داشته باشند.

برای یک خط نوشتن، حداقل باید سه کتاب خوانده شود

وی با تأکید بر اینکه باید برای یک خط نوشتن، حداقل سه کتاب خوانده شود چراکه کتاب غذای روح و از واجبات نویسندگی است، مطرح کرد: توجه به ادبیات پایداری یک امر قلبی است و نیاز به استقامت و ارادت قلبی به شهادت دارد و تنها با دارا بودن اطلاعات جنگی نمی‌توان در راه قلم زد چراکه بارها انسان خسته و یا ناامید می‌شود و این ارادت قلبی است که انسان را در این مسیر نگه می‌دارد، همانطور که رهبری معظم فرمودند «زنده نگه‌داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست»، مشخص است که سختی زیادی در این راه است البته با اجر مضاعف.

این نویسنده جوان در مورد از سختی‌ها و چالش‌های نگارش این کتاب گفت: یک رمان جنگیِ تاریخیِ مستندنگاریِ خاطره‌نگاری است که مربوط به اشخاص حقیقی و شخص شهید است، یعنی شما باید اطلاعات تاریخی مربوط به آن زمان حتی نحوه‌ تلفن کردن، اطلاع از گازکشی، لوله‌کشی و ... تا رسم و رسومات مربوطه را داشته باشید و اطلاعات جنگی بدانید، چون مستندنگاری و خاطره‌نگاری‌ست، نیاز به ارائه‌ مستندات دارد و چون مربوط به اشخاص حقیقی به ویژه زندگی یک شهید است، خود ملاحظاتی را دارد که بر سختی کار می‌افزاید.

وی بیان کرد: از دیگر چالش‌ها این بود که پدر و مادر شهید از دنیا رفته و یک برادر نیز شهید و یک برادر از دنیا رفته بود. از بین فرزندان او فقط دو فرزند بزرگترش (کریم و حجت) از پدر خاطره داشتند و بقیه‌ فرزندان به علت صغر سن خاطره‌ای نداشتند، فرزند آخرشان(جواد) بعد از شهادت پدر به دنیا آمده بود.

علیزاده در مورد علت نام‌گذاری کتاب توضیح داد: با توجه به این نکته‌ که شهید رسول هوشیاری در پاییز متولد، عاشق و شهید یا به عبارتی مفقوالاثر می‌شود، حس کردم که فصل پاییز سرخی خود را مدیون خون شهید بوده و در واقع این خون شهید است که در گلوی پاییز عاشقانه و عارفانه می‌رقصد.

وی افزود: به خاطر دارم در زمان نگارش کتاب دچار مشکلی بودم که به شهید متوسل شدم و در همان شب او را در خواب دیدم که شهید مژده‌ داد مشکلت حل خواهد شد و همان شد، در اواخر نگارش کتاب نیز به اتفاق همسرم و دوستش، حاج‌آقا مهدوی به منزل شهید رفته‌ بودیم تا در مجلس روضه‌ شرکت کنیم. حین مراسم روضه متوجه صدای برهم خوردن دسته‌کلید و زمزه‌ای شدم که پس از پرس‌وجو، همسرم و حاج‌آقا نیز تأیید کردند، جالب اینجا بود که خانم رمضانعلی با آرامش رو به ما فرمودند که حتماً رسول بوده و آمده خانه پای روضه نشسته است.

به گزارش ایسنا؛ شهید جاویدالأثر رسول هوشیاری در پاییز ۱۳۲۳ در روستای دهنو از توابع شهرستان ملایر چشم به جهان گشود و در پاییز ۱۳۴۷ ازدواج کرد و در پاییز ۱۳۶۰ نیز در عملیات مطلع‌الفجر و در ارتفاعات گیلانغرب به مقام رفیع مفقودالأثری نائل شد. این شهید دارای شش فرزند(سه پسر و سه دختر) است، سه فرزندش پزشک و یک فرزندش مهندس و دیگری بازنشسته‌ بانک است و همه‌ فرزندان شهید در زندگی به موفقت رسیده‌اند.

■ متن پشت جلد کتاب:

با رفتن رسول، فصل جدیدی در زندگی‌ام رقم می‌خورد؛ فصلی دلگیرتر از پاییز و سردتر از زمستان. با رفتنش حتی طراوت بهار و گرمی تابستان نیز از خانه‌ام می‌رود و دوباره پاییز و ماجرای او از راه می‌رسد، این موسم بوی خون می‌دهد، گویی خون رسول در گلوی پاییز عاشقانه می‌رقصد. چهل و دو سال است که چشمانم انتظار آمدنش را می‌کشند تا با دیدنش دوباره خون در رگ‌هایم جاری شود و قلبم آرام گیرد اما افسوس که هنوز خبری از او نیست...آری رسول مردی است که در پاییز رفت و دیگر بهاری ندید...

برگی از خاطرات مریم رمضانعلی(همسر شهید)

■ بریده‌ای از کتاب در فصل پانزدهم:

از هر چه بگذرم، از تعزیه‌های حسین‌آباد نمی‌گذرم. با بچه‌ها به بام یکی از همسایه‌ها می‌رویم تا بالا شاهد تماشای تعزیه باشیم. تعزیه که شروع می‌شود، نگاهم را از بچه‌ها به امام حسین(ع) می‌کشانم اما میخ‌کوب می‌شوم. حس می‌کنم تعزیه‌خوان نقش امام حسین(ع) خیلی شبیه رسول شده‌است، در همین فکرم که ناگهان تعزیه به هم می‌خورد و بازیگر نقش حضرت عباس(ع) روی تخت بلندی می‌رود و اعلام می‌کند که چند دقیقه پیش با یکی از مردم آبادی تماسی گرفته شده و گفته‌اند که چند نفر از رزمندگان دهنویی و حسین‌آبادی شهید شدند. 

یاد رسول می‌افتم و دلم می‌ریزد، دست بچه‌ها را می‌گیرم و تا رسیدن به خانه‌ پدرم صد بار جان می‌دهم. به خانه‌ داشی که می‌رسم، در را فشار می‌دهم. داشی روی بالکن ایستاده‌است. با دیدن سگرمه‌های درهم کشیده‌اش لرزه‌ بیشتری به جانم می‌افتد. می‌خواهم بپرسم چه شده؟ اما نمی‌توانم. نهایت زورم در یک کلمه خلاصه می‌شود کلمه‌ای که برایم همه‌ زندگی و دارایی‌ام است؛ رسول. می‌پرسم: رسول؟، خیلی قاطع می‌شنوم: حتماً شهید شده.

گیج و منگ در چشمانش زل می‌زنم. خواب دیشب از مقابل چشمم می‌گذرد. آتش زبانه می‌کشد و شعله‌اش رسول را می‌بلعد. امام حسین(ع) سوار بر اسب سفیدش می‌تازد. سرش را از تن جدا می‌کنند و قطرات سرخ خون در میان برگ‌های پاییزی می‌رقصد.

با داشی و مامان به سمت سپاه ملایر راه می‌افتیم تا اطلاع دقیق‌تری از رسول بگیریم. خیابان‌ها حسابی شلوغ است. دسته‌دسته مردم عزادار امام حسین(ع) برای زنجیرزنی و پخش نذری در خیابان‌ها هستند و تقریباً مسیر بسته شده‌است.

پدرم با مشاهده‌ اوضاع و احوال نامناسبم، به اجبار من و مادرم را به حسین‌آباد برمی‌گرداند و قول می‌دهد که فردا صبح با برادرم پیگیر خبری از رسول باشند. تا صبح بی‌قرارم. هر لحظه منتظرم تا برادرم از در وارد شود و بگوید که چیزی نشده، رسول نبوده و شایعه است. وقتی می‌آید، آب دهانش را قورت می‌دهد. رگ‌های کبود گردنش پر و خالی می‌شود. سپس با مکثی طولانی می‌گوید: باید چند روز صبر کنیم، اطلاع دقیقی نیست.

پس از گذشت چند روز بی‌اطلاعی، به خانه‌ام برمی‌گردم و تصمیم می‌گیرم منتظر آمدن خبری از رسول باشم. برای اینکه حالم بهتر شود، به مسجد می‌روم و نماز جماعت می‌خوانم. بین نماز از پشت بلندگو اعلام می‌کنند که اسامی چند نفر از رزمندگان شهید به دستمان رسیده‌است. نماز به هم می‌خورد. نفسم بند می‌آید. ناگهان اسم «هوشیاری» نیز بین اسامی خوانده می‌شود. همه‌ نگاه‌ها به سمتم برمی‌گردد و سکینه و فاطمه همزمان گریه می‌کنند. بغض گلویم را به شدت می‌فشارد. نمی‌توانم به کسی نگاه کنم. به یکباره صدایی در گوشم می‌پیچید: مریم بانو تو مرد منی، زینب‌وار، زینب‌وار. هر طور شده نماز دوم را نیز می‌خوانم و بعد از نماز، زیر لب می‌گویم: إنّا للّه وَ إنّا إلیه راجعون و به خانه برمی‌گردم.

به محض رسیدن، در حالی‌که کمرم خمیده شده و اشک‌هایم بی‌وقفه سرازیر است، لباس سیاه بر تن خود و بچه‌ها می‌کنم و خانه و زندگی را آماده می‌کنم. رسولم می‌خواهد بیاید. نباید چراغ خانه‌ام خاموش باشد. تک‌تک چراغ‌ها را روشن می‌کنم. 

فردا صبح برای تحویل پیکر رسول با برادر شوهرم و بچه‌ها به سپاه ملایر می‌رویم. رزمنده‌ سپاهی جلو می‌آید و نسبتم را می‌پرسد. محکم می‌گویم: همسرش هستم. در پاسخم می‌گوید: خواهرم، معلومه شیرزنی هستی. اما آماده‌ای که حقیقت رو بشنوی؟، محکم و بی‌آنکه لحظه‌ای فکر کنم، می‌گویم: بله. مرد آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌گوید: جنازه‌ای در کار نیست، جنازه‌ها تحویل داده شدن، هوشیاری نداریم و از اون خبری نیست. هوشیاری تا این لحظه مفقودالاثرِ. کلمات در ذهنم هجی می‌شوند؛ هوشیاری ... مفقودالاثر.

انتهای پیام

  • یکشنبه/ ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ / ۱۲:۵۲
  • دسته‌بندی: همدان
  • کد خبر: 1403021611215
  • خبرنگار : 50038