به گزارش ایسنا، روزنامه ایران نوشت: «بیستوپنجمین روز از پاییز ۱۳۱۸، شاعر آزادی روی تخت افتاده. یک پایش از تخت آویزان است. چشمان خالی اش به سقف اتاق حمام در زندان قصر دوخته شده، نفسی نیست. پزشک زندان میگوید دلیل مرگ ابتلا به مالاریاست اما شواهد از رد پای پزشک احمدی، قاتل آن سالهای زندان قصر خبر میدهند. کسی که قتل سردار اسعد و تیمورتاش را در کارنامه دارد، حالا نام فرخی را هم به لیست بلندبالای مقتولان خود اضافه کرده است. پیکر شاعر - شاید - به مسگرآباد برده میشود و در محلی نامعلوم به خاک سپرده میشود.
از روزی که توانست کلمات کنار هم ردیف شده روی کاغذ را بخواند، مِهر شعر و شاعری نشست به جانش. مشروطه خواهی که با این مهر همنشین شد شاعری پا به عرصه گذاشت که تا آخرین روزهای عمر ذرهای از آزادی خواهی و وطندوستی دور نشد. کلیدواژه شعرهایش آزادی بود، جانش را هم برای آزادی و آزادگی گذاشت. زبان تند و تیزش در شعر را وامدار هیچ جریانی نبود، گویی وجودش زبان سرخی بود که به هر بیعدالتی و استبدادی میتاخت. پانزده ساله بود که در روزهای آخر تحصیل در مدرسه «مرسلین» شعری سرود که به مذاق مدیر مدرسه که میسیونر مذهبی بود، خوش نیامد:
جمله طفل خود بردند در سرای نصرانی
ای دریغ از این مذهب داد از این مسلمانی
تنبیه شد و از مدرسه اخراجش کردند. راه کارگاه پارچه بافی را در پیش گرفت تا شاید در میان موسیقی دستگاه «کاربافی» کلمات را به وزن و قافیه برساند.
مشروطه که شد ورد زبان مردم ایران، اشعار فرخی یزدی هم رنگ و لعاب سیاست گرفت. نسبت به وقایع سیاسی بیتفاوت نبود و برای هر حادثه بیت و غزل و رباعی میسرود. در بیستوشش سالگی لقب ماندگاری برای خود دست و پا کرد. به رسم آن روزگار شاعران به مناسبت نوروز اشعاری خطاب به حاکم شهر میسرودند. او هم مسمطی خطاب به ضیغمالدوله قشقایی سرود و در آن حاکم را به دادگری پند داد و گفت:
عید جم شد ای فریدون خو، بت ایران پرست
مستبدی خوی ضحاکی است این خو، نِه ز دست
حاکم آن قدر از زبان تند فرخی برآشفت که دستور دستگیری او را صادر کرد. اما او همچنان در مقابل حاکم به تقبیح استبداد پرداخت و همین شد که لبش دوختند و شد «شاعر لبدوخته» هواداران و همفکرانش در یزد معترض شدند و از مجلس دادخواهی کردند. نمایندگان واکنش نشان دادند اما معاون وزیر موضوع را به کلی انکار کرد و تنبیه او را «چوب زدن» به دلیل مدح استبداد عنوان کرد. جراید آن روزها عنوان «لسان المِله» را به فرخی دادند و تلاش آزادی خواهان در نهایت منجر به فرار او از زندان شد. روایت است که بعد از ضیغم الدوله، حکومت یزد به دست فخرالملک افتاد و او برای دلجویی از فرخی چند اشرفی در دهانش ریخت و گفت اگر ضیغم لبت را دوخت من دهانت را پر از اشرفی میکنم.
نه اشرفی ریختن و نه دوختن لبهایش زبان تیزش را نرم و او را از مسیر مبارزه دور نکرد. به تهران آمد و مبارزاتش شکل جدیتری پیدا کرد. دیگر حاکمان و صاحبان قدرت از کلماتش میترسیدند، مبارزه او با دشنه شعر و غزل امنیت استبداد را به هم زده بود. سال ۱۳۰۰ بود که پا به عرصه مطبوعات گذاشت و امتیاز روزنامه «طوفان» را گرفت. در شماره نخست روزنامه که روز دوم شهریور همان سال منتشر شد، نوشت نام روزنامه را با الهام از شرایط کشور انتخاب کرده است و زمانی آن را تغییر خواهد داد که ایران را در آرامش ببیند که ندید. در طول سه سال انتشار، طوفان بارها - گفته میشود ۱۵ بار - توقیف شد. زندانی شدن فرخی هم گاهی بهانه توقف انتشار آن میشد. سرنوشت پرفراز و نشیبش پر از فریاد آزادی خواهی بود که با سلول تنگ و تاریک زندان پاسخ داده میشد. فرقی نداشت چه کسانی قدرت را به دست دارند، او به استبداد اعتراض داشت. اعتراضی که در سایه تمام کلمات اشعار باقی مانده از او مشهود است. از وثوق تا قوام و از احمد شاه تا سردار سپه و بعد هم رضا شاه همه زیر تیغ تیز زبان فرخی نواخته شدند و همه تنها یک پاسخ به تمام این نواختنها داشتند: «زندان»
سرودن شعری در اردیبهشت ۱۳۱۸ اما صبر رضا شاه را لبریز کرد. آن روزها که دربار سرمست از وصلت ولیعهد با شاهدخت مصری بود و خبر به گوش زندانیان رسیده بود که به این مناسبت قرار بر عفو عدهای از زندانیان است، فرخی شعری سرود که باعث شد بیش از گذشته مغضوب شاه شود. به فاصله پنج ماه از سرودن این شعر، به دستور رضاشاه، پزشک احمدی به بالین فرخی آمد و با تزریق آمپول هوا شاعر لب دوخته را برای همیشه خاموش کرد.»
انتهای پیام