• یکشنبه / ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ / ۱۱:۲۳
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1403022316448
  • منبع : مطبوعات

می‌گفت هر کسی را دوست دارید دعا کنید شهید شود

می‌گفت هر کسی را دوست دارید دعا کنید شهید شود

رفاقت پدر و حاج قاسم به دوران دفاع مقدس باز می‌گشت. با هم بسیار صمیمی بودند و همدیگر را با نام کوچک صدا می‌کردند. همان ابتدا حاج‌قاسم به ایشان در جبهه مقاومت مسئولیت دادند و پدر همه همتش این بود که با تمام توان از عهده این مسئولیت خطیر بیرون بیاید.

به گزارش ایسنا، متن پیش رو گفت‌وگوی «جوان» با همسر سردار شهیدالقدس محمدرضا زاهدی در چهلمین روز شهادتش است که در ادامه می‌توانید بخوانید: مهربان و صمیمی، از آن طرف خطوط تلفن همکلام ما می‌شود. تا به امروز اگر در میدان جهاد، همرزمی و همسنگری با سردار زاهدی بود، از بعد شهادت سردار زاهدی رسالتش می‌شود روایتگری؛ این یعنی دانش آموخته مکتب زینب است. زهره نوربخشان همسر سردار شهید طریق‌القدس محمدرضا زاهدی از مهر و محبت سردار می‌گوید. از رحما بینهم‌هایش می‌رسد به اشد علی الکفاری که خواب را بر دشمنان صهیونیستی حرام کرد. همسرانه‌هایش از سردار زاهدی به شهادت می‌رسد و می‌گوید: «او معتقد بود هر کسی را دوست دارید دعا کنید شهید شود. هیچ چیزی بالاتر از شهادت نیست.» این بالاترین خیر در ۱۳ فروردین ۱۴۰۳ برای سردار زاهدی رقم خورد. خانم نوربخشان متولد ۱۳۴۴ و زاده اصفهان است. این روزها برای سردار زاهدی که مزد مجاهدت‌های ۴۰ ساله‌اش شهادت شد، خوشحال است، اما برای خود که دیگر، چون اویی را در کنارش ندارد، غم در دل دارد، اما با همه مشغله‌هایش صبورانه همراهی‌مان می‌کند و در چهلمین روز شهادت سردار شهید محمد رضا زاهدی از او می‌گوید.

همان ابتدا از آشنایی‌اش با شهید برای ما روایت می‌کند، از روزی که نشستند و از آینده پیش رو گفتند. از همراهی که باید همسنگر باشد در مسیر جهاد و شهادت. زهره نوربخشان از آن روزها می‌گوید. همسرم متولد یکم شهریور سال ۱۳۴۰، زاده اصفهان و پسردایی پدرم بود. خانواده‌های ما با هم زیاد رفت و آمد نداشتند، شاید سالی یکی دوبار همدیگر را در مناسبت‌ها و ایام خاص می‌دیدند تا جایی که من می‌دانستم همسرم از همان ابتدا داوطلبانه وارد میدان شده بود و بعد به عضویت سپاه درآمد. خبر رفت و آمدن‌هایش به منطقه را می‌شنیدم. 

آن زمان من در بسیج فعالیت می‌کردم. با آغاز جنگ تحمیلی سعی می‌کردیم همراه با دوستان اقلام و وسایل مورد نیاز رزمندگان را تأمین و برایشان ارسال کنیم. زمانی که صحبت شد او به همراه خانواده برای خواستگاری بیاید، پدرم موافق کرد. ایشان روحانی بود. همیشه تعریف محمدرضا را می‌شنید و همین باعث علاقمندی‌اش به محمدرضا شده بود. می‌گفت ازدواج شما از نظر من مشکلی ندارد. قبل از عقد دو جلسه‌ای با او نشستم و هم صحبت شدیم. او همان ابتدا از مسیر جهاد مبارزه‌اش برای من گفت. می‌خواهم در جبهه باشم و جهاد را انتخاب کرده‌ام. شاید در این مسیر جانباز، اسیر یا شهید شوم. این راهی است که برگزیده‌ام و نیاز به یک همراه دارم. به او گفتم من که نمی‌توانم در میدان مستقیم با دشمن بجنگم، نیت کرده بودم در این مسیر هر کاری از دستم بر بیاید، انجام بدهم و کمک حال انقلاب و جبهه باشم و حالا چه بهتر که در این راه شما را همراهی کنم و با این همسنگری در کنارتان بمانم. من این مسیر را خوب می‌شناختم. می‌دانستم همه امورات این مسیر را باید به دست تقدیر بسپارم. گاهی از من می‌خواست که دعای شهادت کنم، اما می‌گفتم هر چه تقدیر باشد. دعا می‌کنم شما همیشه در این مسیر بمانید و بتوانید فعالیت کنید و من هم در کنار شما بهره‌مند شوم. تا همین اواخر اوضاع همین بود. وقتی او می‌گفت دعا کن که شهید شوم، می‌گفتم خدا به شما توفیق بدهد که مجاهدت کنید و من هم کنارتان باشم، اما اگر یک روزی مرگتان فرا رسید، شهید شوید و اینگونه نروید. 

 یادگارهای عزیزتر از جان

همسر شهید زاهدی در ادامه می‌گوید: ما سال ۱۳۶۲ ازدواج کردیم. همسرم خیلی دوست داشت زود بچه‌دار شویم که اگر شهید شد فرزندی از ایشان به یادگار بماند و خداوند سه فرزند به ما هدیه کرد. پسر بزرگم محمد مهدی متولد سال ۱۳۶۴، فاطمه خانم یک‌سال بعد از اتمام جنگ سال ۱۳۶۸ و محمد حسین هم متولد ۱۴ تیر ۱۳۷۸ است و ۲۵ سال دارد. یادگارهایی که عزیزتر از جانش شدند. 
او زمان تولد محمد مهدی، بسیار مشتاق بود که حتماً کنار ما باشد، اما عملیاتی پیش آمد و او نتوانست به اصفهان بیاید. یک هفته بعد از تولد محمد مهدی به خانه آمد، اما، چون شیمیایی شده بود اصلاً نزدیک محمد مهدی نشد، گفت می‌ترسم از طریق من او هم آسیب ببیند. چند روزی صبر کرد و بعد نزدیک محمدمهدی شد و او را در آغوش گرفت. بعد از یک هفته هم به منطقه بازگشت. 

 جنگ و مهاجرت

همسر شهید از مهاجرت می‌گوید، از خانه به دوش بودن‌های ایام جنگ و دفاع‌مقدس و روزهایی که با دلهره و نگرانی سپری شد. ازدواج و ابتدای زندگی ما در اصفهان بود، اما از آنجا که او همیشه در مأموریت بود، در شهرهای مختلفی زندگی کردیم. زمان جنگ در نبودش بسیار دلتنگ می‌شدم برای همین از او می‌خواستم همچون خانواده‌های دیگر که خانواده‌های‌شان را با خود می‌برند، من را همراه خود به جنوب ببرد. 
 اینطور می‌توانستم زودتر او را ببینم. از همان ایام مهاجرت بخش مهمی از زندگی من شد. سال ۱۳۶۳ در اهواز ساکن شدیم. سردار هفته‌ای یک‌بار به ما سر می‌زد و خریدهای خانه را انجام می‌داد و هر از گاهی این اتفاق می‌افتاد. همه دلخوشی من این بود که به جای هر ۴۰ - ۵۰ روز می‌توانم هر هفته او را ببینم. وقتی می‌آمد، پیغام و نامه‌های خانواده رزمندگان را که در کنار ما زندگی می‌کردند به جبهه می‌رساند که در آن شرایط باعث دلگرمی ما و خانواده‌ها می‌شد. 
سال ۱۳۶۵ وقتی محمدمهدی یک‌سال داشت ما مجدداً به اهواز رفتیم. سه ماه اهواز بودیم و یک ماه اصفهان. دائم در رفت‌وآمد بین شهرها بودیم. 
گاهی هم خبر شهادت همرزمانش می‌رسید. ما با چند نفر از خانواده‌ها ارتباط نزدیکی داشتیم، یکی از آن‌ها خانواده شهید احمد کاظمی بود. آن زمان در تهران زندگی می‌کردیم. سردار زاهدی خودشان را به محل حادثه رساندند. 
گاهی هم خبر شهادت همرزمانش می‌رسید. ما با چند نفر از خانواده‌ها ارتباط نزدیکی داشتیم، یکی از آن‌ها شهیداحمد کاظمی بود. آن زمان ما در تهران زندگی می‌کردیم. همسرم خودشان را به محل حادثه رساندند و بعد با من تماس گرفتند و گفتند حتماً منزل شهید کاظمی بروید. شهید مهتدی هم همینطور. به خانه‌شان رفتم و برای همدردی کنارشان بودم. 

 کاش خودش اینجا بود
او به نبودن‌های سردار زاهدی هم اشاره می‌کند و می‌گوید: شرایط دوران جنگ و مسئولیت‌هایی که بر عهده داشتند، همه و همه او را از ما دور نگه می‌داشت. ما هم راضی بودیم به رضای خدا. قرار ما هم همین بود. باید همراهی‌اش می‌کردم، در نبودن‌هایش صبر می‌کردیم و دعا. توکل ما به خدا بود و در این نبودن‌ها منتظر تماس‌شان می‌ماندیم. هر مرتبه که او با خانه تماس داشت و احوالی از خانواده می‌گرفت برای مدتی روحیه می‌گرفتیم. نگرانی و اضطراب همیشه بود، اما خودمان را با شرایط‌شان وفق می‌دادیم. در این سال‌ها همه تلاش من این بود که از یک طرف باعث آرامش بچه‌ها شوم و نبود همسرم را جبران کنم و از طرفی دیگر امور خانه و خانواده را طوری پیش ببرم که فکر او از خانه و بچه‌ها راحت باشد تا با خیالی آسوده بتواند خدمت کند و به کارهایش برسد. 
اما گاهی شرایطی پیش می‌آمد که نبودن‌هایش حس می‌شد. با همه کمک‌ها و حضور اطرافیان در کنارم، می‌گفتم کاش خودش اینجا بود. می‌دانستم که اگر می‌توانست و این امکان برایش فراهم بود، الان کنار من و بچه‌ها بود، اما جنگ محدودیت‌های خودش را داشت. در شرایط خاص دوست داشت حضور داشته باشد. همسرم هوای ما را هم داشت. وقتی نبود سفارش ما را به همرزمان‌شان که به مرخصی می‌آمدند، می‌کرد که سری به بچه‌ها بزنید یا اگر کاری است، انجام بدهید. 

 عاطفی بود
به خلقیات شهید می‌رسیم و می‌گوید: همسرم بسیار عاطفی بود. هر زمانی که می‌توانست و فرصت می‌کرد به دیدار بچه‌ها می‌آمد. خیلی با محبت بود و دوست داشت در فرصت کوتاهی هم که دارد ما را به سفر ببرد. شاید این فرصت‌ها، کم پیش می‌آمد، اما هر طور بود سفر را در برنامه‌هایش داشت تا به بچه‌ها خیلی خوش بگذرد و جبران نبودش بشود. 
این را هم بگویم با همه سر شلوغی‌هایی که در این سال‌ها داشت، مناسبت‌های مهم و خانوادگی را اصلاً از یاد نمی‌برد. تاریخ تولد بچه‌ها، تاریخ عقد و عروسی‌شان را به قمری و شمسی به یاد داشت. خیلی در این موارد حساس بود. اگر در این مناسبت‌ها در کنار ما نبود، خودش با بچه‌ها تماس می‌گرفت و تبریک می‌گفت، حتی اگر ایران نبود و امکان تماس داشت خودش این کار را می‌کرد، اما اگر امکان تماس نداشت از من می‌خواست که هدایایی را برای بچه‌ها تهیه کنم و از طرف او هم تبریک بگویم. بسیار عاطفی بود. ما دو نوه هم داریم. این اواخر که خیلی گرفتاری‌های کاری‌اش بیشتر شده بود، به من می‌گفت کاش می‌توانستم بیایم بچه‌ها را ببینم و برگردم. 

 خلوت‌های شبانه و استجابت دعا
همسر شهید در ادامه می‌گوید: با همه مشغله‌هایش، اهمیت زیادی به عبادت می‌داد. اهل قرآن بود، نه تنها می‌خواند، بلکه سعی می‌کرد عامل به قرآن باشد. یکی از توصیه‌هایش به بچه‌ها و خانواده هم خواندن قرآن بود، می‌گفت: یک صفحه هم شده قرآن بخوانید. خودش یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار بود، قرآن می‌خواند و نماز شب. سال‌ها بود که او را در این حالت می‌دیدم. می‌گفت در دل شب آرامش بیشتر است و بهتر می‌توان با خدای خود خلوت کرد. من این درس را از او آموختم. همسرم دائم‌الذکر بود. اکثراً تسبیح به دست داشت و صلوات می‌فرستاد. توصیه زیادی به نماز اول وقت داشت و می‌گفت: من هر چه دارم از نماز اول وقت و قرآن خواندن است. 
یکی دیگر از شاخصه‌های اخلاقی شهید نظم، تعهد و وفای به عهدش بود. چه در امور خانه و چه در برنامه‌های کاری‌اش. او به وفای عهد بسیار اهمیت می‌داد. اصلاً خلف وعده نمی‌کرد. اگر با کسی قراری داشت زودتر از زمان مقرر به محل قرار می‌رفت تا نکند تأخیرشان باعث بدعهدی‌اش شود. بسیار پر کار بود و هر مسئولیتی که بر عهده‌شان گذاشته می‌شد، به نحو احسن انجام می‌داد و روی مأموریت‌هایش بسیار حساس و دقیق بود. سردار زاهدی به من و بچه‌ها هم این را آموخته بود که در زندگی اینگونه باشیم. ما هم به روش ایشان پیش می‌رفتیم. 

 شهادتی که بهترین است
همسر شهید زاهدی از حسرت‌های او برای شهادت می‌گوید. از حس جاماندگی که گاهی به سراغش می‌آمد. وقتی خبر شهادت رفقایش را در جبهه مقاومت می‌شنید به حالشان غبطه می‌خورد. می‌گفت این شهدا در دوران جنگ همرزم من بودند، آن‌ها یکی یکی رفتند و من ماندم. حتماً من لایق نبودم که تنها ماندم. من هم به ایشان دلداری می‌دادم و می‌گفتم: شما هم اینطور امتحان می‌شوید. آن‌ها رفتند و شما راه رفقای شهیدتان را ادامه می‌دهید. می‌گفت: دعا کنید عاقبت‌بخیر شوم. دعا کنید من هم مانند آن‌ها بروم. همیشه می‌گفت هر کسی را دوست دارید، دعا کنید شهید شود. هیچ چیزی بالاتر از شهادت نیست. آرزویشان بود. درک می‌کردم که چقدر شهادت را دوست دارد. می‌گفتم من دعا نمی‌کنم که شهید شوید! با اینکه می‌دانستیم نهایتاً این اتفاق برایش خواهد افتاد، به خصوص در چند سال اخیر بارها تهدید شده بود، اما خوشحالم که بهترین نصیب او شد. همین برای من کافی است. 

 حرف‌هایی که در یاد ماند
همسر شهید از آخرین دیدار سردار زاهدی با خانواده اینگونه روایت می‌کند و می‌گوید: به همسرم گفتم شما مدت زیادی است که بچه‌ها را ندیده‌ای، یک برنامه‌ای بریزید و بیایید بچه‌ها را ببینید و بعد برگردید. چهاردهمین روز از ماه مبارک رمضان بود که آمد. چهار روز کنار ما و خانواده بود. بعد از افطار به عید دیدنی رفتیم، بستگان را دیدیم. بچه‌ها و فامیل را هم به منزل دعوت کردیم. دیدارها را تازه کردیم. در همین دیدارها برخلاف همیشه به جمع گفت می‌خواهم صحبتی با شما داشته باشم. همیشه بچه‌ها و خانواده اصرار می‌کردند که حرفی بزنید، خاطره‌ای بگویید، اما ایشان طفره می‌رفتند. گویا این مرتبه حکایت چیز دیگری بود. بستگان که شش ماهی می‌شد او را ندیده بودند، مشتاق شنیدن شدند. سردار زاهدی یک ساعتی برایشان صحبت کرد؛ و گفت: هر کاری می‌کنید برای رضای خدا باشد. همدیگر را ببخشید. اگر کدورتی دارید، کنار بگذارید و به هم محبت کنید. به مردم رسیدگی کنید و بیشتر به هم سر بزنید. بسیار متعجب بودم گویی این رفتنش بسیار متفاوت است، اما نمی‌خواستم باور کنم. شب آخر که می‌خواست برود با بچه‌ها صحبت کرد، توصیه‌هایی که شبیه وصیت بود. گفت خمس اموال و خانه‌ام را داده‌ام. بعد سفارش من را به بچه‌ها کرد و سفارش آن‌ها ر ا به من، سفارش برادرها را به خواهرشان و سفارش خواهر را به برادرها. گفت همدیگر را تنها نگذارید. کنار مادر باشید. منتظر تولد نوه‌ام هستیم. عروسم به او گفت: شما اسم نوه‌تان را بگذارید. سردار گفت ان‌شاءالله اگر باشم خودم اسمش را می‌گذارم، اما اگر نیامدم به او بگویید بابا بزرگت شهید شد! این را علناً گفت. گفتم چرا این‌ها را می‌گویی؟ گفت: رودربایستی نداریم! این مسیری که می‌روم امکان شهادت هست. 

 شب قدر و حاجت خیر
او از آخرین شب قدر شهیدش می‌گوید: روز قبل از شهادتش به تهران رفت. غروب با من تماس گرفت و گفت امشب شب قدر است. از شما التماس دعا دارم. من هم گفتم دعای اولم شما هستید. گفت ویژه من را دعا کنید. دعا کن عاقبت بخیر شوم. من هم آن شب خیلی برایش دعا کردم. گفتم خدایا هر حاجتی دارد، حاجتش را برآورده به خیر کن. نمی‌دانستم حاجت خیر او شهادت است. 

 دیگر ندارمش!
خبر شهادتی که بهت‌آور بود. او می‌گوید: آن شب منزل مادرم بودم. از طریق شبکه خبر متوجه انفجار و محل حادثه شدم. ساختمان کنسولگری را که دیدم گفتم احتمالاً همسرم آنجا بوده است. احتمال شهادتش را دادم. خانواده سعی داشتند آرامم کنند. به نماز ایستادم. کمی بعد نام همسرم زیرنویس شبکه خبر شد. آنجا بود که متوجه شدم او رفت. شوکه شده بودیم. نمی‌خواستیم بپذیریم. برای خودش خوشحال شدم که در بستر از دنیا نرفت، اما برای خودمان که ایشان را دیگر در کنارمان نداریم، ناراحت بودیم. 

 معراج و حرف‌های آخر
حرف‌های همسرانه‌اش به معراج شهدا می‌رسد، به لحظه وداع. برای دیدار با پیکرش به معراج رفتم. به او گفتم خوشحالم که به آرزویت رسیدی، به شما تبریک می‌گویم، امیدوارم بهترین مقام را به تو بدهند، اما ما را از یاد نبری، من یک عمر همراه و همسنگر شما بودم. 
یک وقت‌هایی به شوخی می‌گفتم: وقتی شهید شدی من را یادت نرود، سردار می‌خندید و می‌گفت: مگر می‌شود شما را از یاد ببرم. شما شریک کارهای من بودی و هستی. ان‌شاءالله که بتوانیم راهش را ادامه بدهم و همانطور که او می‌خواست بمانم. امید که شفاعتش شامل حال ما شود. اصلاً دوست نداشت گریه من را ببیند. بعد از شهادت هم کاری کرده که اشکم نمی‌آید. قطعاً این آرامش به خواست اوست. هر وقت سر مزارش می‌رویم یک آرامش خاصی می‌گیریم. 

 حیف حاج قاسم!
 همسر شهید در پایان به همرزمی و رفاقت دیرینه سردار زاهدی و شهید حاج قاسم سلیمانی اشاره می‌کند و می‌گوید: وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنید، گفت «حیف حاج قاسم». من در این سال‌ها گریه‌هایش را کم دیده بودم، اما در شهادت حاج قاسم اشک‌های او را دیدم. می‌گفت «حاج‌قاسم حالا حالاها باید می‌ماند. خیلی به وجودش نیاز داشتیم.» وقتی در امور مربوط به جبهه مقاومت و منطقه جایی کارمان به سختی می‌افتاد و به قولی جایی گیر می‌کردیم، واقعاً کمبود حاج قاسم را حس می‌کنیم، دلمان می‌خواست بود و راهنمایی‌مان می‌کرد. دلتنگش می‌شد و بسیار یادش می‌کرد. یاد رفقای شهیدش برای او همیشگی بود. وقتی به اصفهان می‌رفتیم باید به گلزار شهدای اصفهان سر می‌زدیم. زیارتش را از شهید خرازی شروع می‌کرد تا اینکه به همه شهدا سر می‌زد. علاقه زیادی به گلزار شهدا داشت. آنقدر که خودش هم کنار رفقای شهیدش ماوی گرفت.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha