بر هیجان مسلط باش!

انسان عادی مگر از زندگی چه می‌خواهد؟ همسری مهربان، شغلی باثبات و مفید و جامعه‌ای بسامان. دانیل گلمن می‌گوید راز دستیابی به نیازهای اساسی بشر تسلط بر هیجانات است: اگر احساساتت را کنترل کنی و رفتارت درست باشد، صاحبکارت تو را اخراج نمی‌کند و هیچ‌گاه با همسرت پرخاش نخواهی کرد.

به گزارش ایسنا، روزنامه «جوان» در ادامه نوشت: گلمن در کتاب پرفروش خود که ۲۵ سال پیش منتشر شد و تاکنون ۵ میلیون نسخه از آن به فروش رفته و به ۴۰زبان ترجمه شده است، مفهوم «هوش هیجانی» را جا انداخت و آن را راز خوشبختی دانست، اما آیا واقعاً هوش هیجانی می‌تواند مشکلات ما را حل کند؟

هرکسی می‌تواند عصبانی شود، اما...

پدر و مادر من خیلی کاری به تربیت اخلاقی من نداشتند، اما وقت‌هایی که می‌خواستند این کار را انجام دهند، پندها و هشدارهای‌شان را همیشه از طریق کتاب به اینجانب ابلاغ می‌فرمودند، اکثراً هم با کتاب‌های پرفروش روانشناسی عامه‌پسند. دو مورد از این کتاب‌ها به‌خوبی در خاطرم مانده است: «بازگشت اوفلیا به زندگی: نجات خودهای دختران نوجوان»، نوشته مری پیفر و کتاب «هوش هیجانی»، نوشته دانیل گلمن. از خواندن اولی کاملاً راضی بودم، هیچ‌کدام از سرکشی‌های من به اندازه آن‌هایی که پیفر در کتابش آورده بود، هشداردهنده یا هیجان‌انگیز نبود. وقتی داستان‌های او را درباره رفتار بد می‌خواندم خوشم می‌آمد و حتی به خودم افتخار می‌کردم، اما حسی به من می‌گفت که کتاب دوم قرار است درباره نقص‌های بارزتر من صحبت کند، پس آن را کنار گذاشتم. من یک «نوجوان عصبی» بودم با زبانی تندوتیز که حصاری از سیم‌خاردار دور خودم کشیده بودم، سلاحی که به نظرم داشتنش برای هر دختری لازم بود تا بتواند روزهای سخت مدرسه را تاب بیاورد، اما هوش هیجانی جایی برای چنین بهانه‌هایی باقی نمی‌گذاشت. در مقدمه کتاب جمله‌ای از ارسطو نقل شده بود که می‌گفت: «هر کسی می‌تواند عصبانی شود؛ این آسان است.» تا اینجا خیلی شبیه معلم بهداشت دبیرستان‌مان بود. «اما عصبانی‌شدن از دست آدم درست، به اندازه درست، در زمان درست، برای هدفی درست و به شیوه‌ای درست، کار آسانی نیست.» اصلاً حال و حوصله کتابی را نداشتم که بخواهد به خود اصلاح‌گری دعوت کند. این من نبودم که نیاز به اصلاح داشتم، بلکه چیز دیگری بود که باید اصلاح می‌شد، هرچند نمی‌توانستم بگویم چه چیزی.

چطور سواد هیجانی خود را توسعه دهیم؟

زمستان گذشته، بالاخره کتاب هوش هیجانی را در بیست‌وپنجمین سالگرد انتشارش خواندم. این کتاب - که به خوانندگانش نوید می‌دهد که قرار است به آن‌ها بیاموزد هیجان چیست و چطور می‌توانیم «سواد هیجانی» خود را توسعه دهیم تا به‌واسطه آن بتوانیم «امیال خود را کنترل و هدایت کنیم» - در ربع قرن اخیر در سراسر جهان بیش از ۵ میلیون نسخه فروش داشته است.

هوش هیجانی معمولاً به عنوان منبعی دست نخورده و همکاری تنبل برای بهره هوشی شناخته می‌شود (گلمن بهره هوشی را شاخصی بدیهی و معتبر برای اندازه‌گیری هوش خام می‌داند.) معیار ارزیابی گلمن، برخلاف آزمون بهره هوشی، در انتها به شما یک عدد نمی‌دهد که بر روی منحنی استاندارد نگاشته شده باشد، بلکه در انتهای ارزیابی به شما یک «نیم‌رخ شایستگی» بلندبالا داده می‌شود. نمودارهای میله‌ای با سایه‌های آبی‌رنگ نقاط قوت و ضعف نسبی فرد را در چهار محور اصلی رفتاری به تصویر می‌کشند: خودآگاهی، آگاهی اجتماعی، خودمدیریتی و مدیریت روابط. هرچند به‌طور مشخص معلوم نیست که چطور باید از این نتایج استفاده کنیم، اما اگر از هر مشاور فردی کارکشته‌ای بپرسید به شما اطمینان خواهد داد که این ارزیابی گام اول در مسیر خوداصلاح‌گری است. درست همانطور که یک ضرب‌المثل قدیمی در مدیریت می‌گوید، «اگر نتوانید چیزی را اندازه بگیرید، نمی‌توانید آن را بهبود دهید.»

توانایی پایش هیجانات خود و دیگران

در مقدمه ویرایش مربوط به بیست‌وپنجمین سالگرد انتشار کتاب، گلمن توضیح می‌دهد که اصطلاح «هوش هیجانی» را اولین‌بار «پیتر سالووی که در آن زمان استاد جوان دانشگاه ییل بود، به‌همراه یکی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی‌اش، به نام جان دی. مایر، در یک نشریه گمنام روانشناسی (که الان دیگر منتشر نمی‌شود) مطرح کردند»، اما واقعیت این است که نشریه تصور، شناخت و شخصیت هنوز هم چاپ می‌شود و سالووی و مایر هم در حال حاضر، به‌ترتیب رئیس دانشگاه ییل و استاد روانشناسی دانشگاه نیوهمپشایر هستند. تا همین‌جا می‌توان فهمید که گلمن چه مقدار از مطالبش را از مقاله اصلی الهام گرفته و تا چه حد به آن مقاله وفادار بوده است. از دید سالووی و مایر، هوش هیجانی عبارت بود از «توانایی فرد در پایش احساسات و هیجانات خودش و دیگران» و «تمایز قائل‌شدن میان این دو» و صحبت‌کردن با یک فرازبان هیجانی. موضوع مورد علاقه آن‌ها این بود که افراد چگونه درباره هیجانات صحبت می‌کنند و اینکه چگونه، به‌وسیله خانواده، محل کار، حرفه روانپزشکی و سایر نهادهای اجتماعی، شرطی می‌شوند تا درباره هیجانات صحبت کنند. این نهادهای اجتماعی گفتمانی از هیجان را در فرد پرورش می‌دهند که فرد از طریق آن به تسلطی مادام‌العمر در این زمینه دست پیدا می‌کند.

اروینگ گافمن جامعه‌شناس، در کتاب «نمود خود در زندگی روزمره» (۱۹۵۶)، این تسلط را به‌عنوان پیش‌نیازی برای «هنر مدیریت تأثیرگذاری» توصیف می‌کند، فنونی که فرد با استفاده از آن‌ها رفتار خود را در مواجهه با قوانین و تشریفات حاکم بر تعاملات اجتماعی، تنظیم می‌کند. گافمن به بررسی این موضوع پرداخت که افراد برخوردهای اجتماعی خود را چگونه تنظیم می‌کنند و به این نتیجه رسید که هر فردی «یاد می‌گیرد که نسبت به موضوعات این‌چنینی حساس باشد و احساساتی درباره خودش داشته باشد و خودش را از طریق چهره‌اش ابراز کند. اینکه غرور، افتخار و عزت داشته باشد، اینکه نسبت به دیگران باملاحظه رفتار کند، در برخورد با دیگران درایت داشته باشد و حد مشخصی از وقار را از خودش نشان دهد.»
ایده هوش هیجانی سالووی و مایر با بهره‌بردن از منابع مختلفی از روانشناسی شناختی و رفتاری و بر پایه دیدگاه‌های گافمن مطرح شد و آن‌ها برای این کار از مجموعه مناسبی از پژوهش‌های جدی روانشناختی استفاده کردند و از کارهای روانشناسان دانشگاهی الهام گرفتند.

تبدیل هوش هیجانی به یک هنر مدیریتی پذیرفته شده

گلمن هوش هیجانی را به یک هنر مدیریتی پذیرفته شده تبدیل کرد. همچنین مفهوم هوش هیجانی را مجهز کرد به باورهایی عمومی از رشته‌های علمی دهان‌پُرکن‌تر - مفهوم مدارهای تحریک‌پذیر در عصب‌زیست‌شناسی و نظریه‌های همسویی در روانکاوی- و نیز آن را مزین کرد به نقل‌قول‌های جذابی از ادبیات فاخر. خلاصه مفهوم هوش هیجانی را از یک اصطلاح تخصصی تبدیل کرد به یک تابلوی تبلیغاتی که قادر است به تعداد مشکلات شخصی‌ای که در جهان وجود دارد، خواننده جذب کند.

تعریفی که گلمن از هوش هیجانی ارائه می‌دهد، می‌تواند بی‌شمار مصداق مختلف داشته باشد. هوش هیجانی مفهومی است که نشان می‌دهد چگونه «یک فرهنگ قدرتمند در حوزه اخلاق کاری می‌تواند منجر به انگیزش، همیت و پشتکار بیشتر یا همان برتری هیجانی در افراد شود.» گاهی هم، مثل وقتی که راجع به توانایی در تمرکز صحبت می‌کند، هوش هیجانی می‌شود معادل همان «غرقگی»، حالتی که وقتی کسی به‌طور کامل مجذوب نوشتن می‌شود یا با جدیت تمام پیانو می‌نوازد یا مراقبه می‌کند، در رفتارش مشهود است، اما «شاید بهترین مصداق برای هوش هیجانی عشق‌ورزی پرشور باشد، اینکه دو نفر در قالب یک واحد سیال هماهنگ در هم می‌آمیزند.» در فصل دیگری از کتاب، هوش هیجانی می‌شود توانایی امتناع از فروغلطیدن در ورطه ناراحتی و در آغوش کشیدن «قدرت مثبت‌اندیشی.» در فصل دیگری، هوش هیجانی مفهومی است که شرکت‌هایی با محیط کاری متنوع را قادر می‌سازد تا «حضور افرادی از فرهنگ‌ها (و بازارها)‌ی مختلف را مغتنم شمرده و در عین حال آن را تبدیل کنند به یک مزیت رقابتی.» در بخش پایانی کتاب هم که بر اهمیت توجه به هوش هیجانی در آموزش خردسالان تأکید می‌کند، هوش هیجانی می‌شود «زیربنای جوامع مردم‌سالار» و بستری برای «زندگی همراه با فضیلت.»

چشم پوشیدن بر نابرابری‌های اجتماعی

گلمن ظاهراً چشمش را بر نابرابری اجتماعی بسته است. او این مسئله را تنها به چشم نوعی انحطاط اخلاقی و «ناخوشی هیجانی» می‌بیند و در واقع آن را هزینه‌ای می‌داند که ما برای زندگی در «جهان مدرنی» پرداخت کرده‌ایم که پر از «دوراهی‌های پسامدرن» است. هرچند مقدمه کتاب مشکلات را به خوبی بیان می‌کند، اما در ادامه به شکل کسل‌کننده‌ای همه‌چیز به هوش هیجانی ربط داده می‌شود: بیکاری، طلاق، افسردگی، اضطراب، ملال ناخواسته. از دید او کافی است یاد بگیریم چطور کشمکش با همکاران‌مان را مدیریت کنیم و آن‌وقت است که دیگر کسی ساعات گران‌بهای کاری را با کارهایی مثل خودنمایی، ترشرویی، ارسال ایمیل‌های آزاردهنده یا گریه‌کردن در دستشویی اداره تلف نخواهد کرد. کافی است بلد باشید چطور با همسرتان یکی به دو کنید و آن وقت است که دیگر هرگز هیچ کدامتان در زندگی کم نخواهد آورد و دیگری را تهدید به جدایی نخواهد کرد. گلمن می‌نویسد: «آن‌هایی که افسارشان در دست امیال لحظه‌ای‌شان است - یعنی خودکنترلی ندارند- از کمبودی اخلاقی رنج می‌برند. سؤال این است که چطور می‌توانیم پای خردورزی را به هیجانات‌مان باز کنیم و به این ترتیب رفتار متمدنانه را به سطح کوچه و خیابان بیاوریم و از زندگی اجتماعی‌مان مراقبت کنیم.»... مهم درست عصبانی شدن است!

رفته رفته دارد روشن می‌شود که چرا مفهوم هوش هیجانی تا این حد محبوب شده است. هوش هیجانی نه یک ویژگی است و نه یک صفت، بلکه رژیمی متشکل از خویشتن‌داری است. هوش هیجانی مجموعه‌ای از اقدامات است - ارزیابی، بازخورد، مربیگری، مراقبه - که برای پایش خود فرد یا دیگران انجام می‌شود و به قیمت محرومیت کامل اجتماعی، نوید رسیدن به سطح اعلایی از خودشکوفایی را به افراد می‌دهد. به رغم اینکه تمام ادعاهای کتاب، درباره عوامل آسیب‌زای دنیای مدرن، درست است، اما اهدافی که ترسیم می‌کند کاملاً محافظه‌کارانه هستند: تشویق مردم به ماندن در وضعیت فعلی، به تضمین اشتغال پایدار، به چسبیدن به شغل فعلی، به داشتن خانواده و محافظت از آن و به تربیت فرزندان به شیوه‌ای که این چرخه از فعالیت‌های سازنده را تکرار کنند.

الان زمانه خوبی برای کتابی مثل هوش هیجانی نیست و امروز راحت‌تر از همیشه می‌توان آن را آماج انتقاد قرار داد، اما این کتاب همچنان از جهاتی در برابر انتقاد مصون است: ایده‌هایی که به آن روح می‌بخشند در همه‌جا یافت می‌شوند و به‌سختی می‌توان جذابیت آن‌ها را انکار کرد. گذشته از آن اینکه از مردم بخواهی هوای همدیگر را داشته باشند و حواس‌شان به تأثیر رفتارشان بر دیگران باشد، کجای آن قابل اعتراض است؟

وقتی پرده نمایش پایین آمد، تماشاچیان به هم رو می‌کنند و به‌آرامی درباره این صحبت می‌کنند که چطور باید فرزندان‌شان را آموزش دهند تا به چنین عاقبت‌هایی گرفتار نشوند و اینکه چطور به‌شادی روزگار بگذرانند در دنیایی که هر فرد در آن از گزند، خشونت امیال لحظه‌ای دیگران مصون نگاه داشته شده است. حتی آن‌هایی که در ردیف اول نشسته‌اند نیز نمی‌توانند ببینند که آن نقاب‌ها و پوشش‌ها چطور حقیقت را پوشانده است. حقیقتی که در آن خود آن‌ها نیز آزادتر از آن بازیگران ملامت شده نیستند. نقاب‌ها که از چهره‌ها فرو افتد، ناتوانی مشترک آن‌ها نمایان خواهد شد و تازه آن وقت است که شاید تماشاچیان و بازیگران بتوانند دست در دست هم تمام قد بایستند و عصبانی شوند، به‌اندازه درست، در زمان درست، برای هدفی درست، به‌شیوه‌ای درست و از دست آدم درست، همان آدمی که ۲۵ سال تمام مجموعه‌ای از فریبنده‌ترین و سرکوب‌کننده‌ترین ایده‌های تاریخ معاصر را به آن‌ها قالب کرده است.

* نقل و تلخیص از: وبسایت ترجمان/ نوشته: مروه امره/ ترجمه: بابک حافظی/ مرجع: نیویورکر

انتهای پیام

  • دوشنبه/ ۲۹ آذر ۱۴۰۰ / ۲۰:۰۴
  • دسته‌بندی: رسانه دیگر
  • کد خبر: 1400092923108
  • خبرنگار :

برچسب‌ها