«اگر انصاف را از نظر دور نداریم، اغلب مدیران ارشد رادیو برای نویسندگان احترام و ارزش خاصی قائل بوده و هستند و برایشان در واقع فرض است که نویسندگان رادیو، خاصاند و احترامشان واجب؛ اما با همه این تواضع و فروتنی، تا خبر و صحبتی از مصائب و مشکلات زندگی نویسندگان پیش آید، به حداقلِ کمک و توجه بسنده میکنند و برای اقدامات بیشتر و اساسی، دستشان کاملا بسته است. چرا؟»
باقر رجبعلی - پژوهشگر ادبیات داستانی و نویسنده رادیو - که تاکنون دو مطلب از وی با موضوع «نویسندگان رادیو از آغاز تا امروز» در ایسنا منتشر شده، در مطلبی جدید به طرح پرسش بالا پرداخته است.
او با ارسال این مطلب به سرویس تلویزیون و رادیو ایسنا، به این نکته اشاره دارد که «مدیران ارشد رادیو همیشه و در همه مقاطع، به ضعف نویسندگی در این رسانه اعتراف کردهاند و از آن گلایه داشتهاند.»
متن کامل یادداشت باقر رجبعلی به شرح زیر است:
«از سه معاون صدا، در سخنرانیها و مصاحبههای متعدد، شبیه این سخنان را زیاد شنیدهایم که:
-نویسندگی رادیویی امری بسیار حساس و حرفهای است و نیاز به آموزشهای آکادمیکِ نوشتن در رادیو، علاوه بر نویسندگیهای معمول ولو در درجات هنریِ بالا، دارد. (حسن خجسته)
-عمدهترین مشکلی که ما در حوزه رسانه و فرهنگ و هنر داریم بحث نویسندگی است. کمبود نویسنده در همه عرصهها خودنمایی میکند. یکی از آنها بخش نمایش است. ما در طول سال برای شبکههای فعلی، بیش از هزار ساعت نمایش نیاز داریم. بخش دیگر کمبود در حوزه طنز است. ما هر چقدر نویسنده در حوزه طنز داشته باشیم باز هم کم است. ما به دنبال پرورش نویسنده چه در رادیو و چه در باشگاههای رادیو هستیم. (محمدحسن صوفی)
-مهمترین نقطه ضعف برنامههای رادیویی در تهران و استانها ضعف محتوا و نویسندگی است و نباید برنامههای بدون متن و محتوای مناسب از شبکههای رادیویی پخش شود. (نسرین آبروانی)
با این حال هیچ یکی از این مدیران نتوانستهاند بر مشکل نویسندگی در رادیو فائق آیند؛ دلیلشان همیشه این بوده که در صداوسیما و به خصوص رادیو تعریفی برای به کارگیری قانونی نویسنده وجود ندارد.
اگر انصاف را از نظر دور نداریم اغلب این مدیران برای نویسندگان احترام و ارزش خاصی قائل بوده و هستند و برایشان در واقع فرض است که نویسندگان رادیو، خاصاند و احترامشان واجب؛ اما با همه این تواضع و فروتنی، تا خبر و صحبتی از مصائب و مشکلات زندگی نویسندگان پیش آید، به حداقلِ کمک و توجه بسنده میکنند و برای اقدامات بیشتر و اساسی، دستشان کاملا بسته است. چرا؟ چون قانونی در این مورد وجود ندارد و هر چه انجام میگیرد، باید در روابط و سفارشها، و براساس ماهیت فرهنگی و اجتماعی نویسنده شکل بگیرد.
نویسندگان هم که (واقعیهاشان)، اغلب به سبب اعتقاد به اصول کلاسیکِ زندگی، چندان به مادیات توجهی ندارند سرشان همیشه در آرمانها و رویاهاست (که البته قابل تأیید نیست) و تا وقتی به گرفتاری یا عذابی دچار نشدهاند، به فکر نیستند و تقاضایی جز احترام ندارند اما خدا نیاوَرد آن روز را که مصیبتی آوارِ زنگیشان شود، آنجاست که میبینند روششان درست نبوده و باید عقلِ معاش میداشتند؛ و به عیان میبینند که دستشان کوتاه است و خرما بر نخیل. اینها را البته دیگران و خانواده در چنین وقتهایی به آنها میقبولانند، خودشان در این مواقع حتی، هرگز به فکر اوضاعشان نیستند و بر شرایط خاص خود پای میفشارند، یعنی وقتی با چنین تجربههایی روبهرو میشوند بلافاصله رادیو را رها میکنند و به دنبال کار دیگری میروند، گو این که بعد از مدتی به محض دعوتی دیگر وسوسه میشوند که دوباره برگردند و با کم و زیاد کار «عشق» کنند.
عدهیی دیگر اما، اعطای نویسندگی در رادیو را برای همیشه به لقایش میبخشند. آن عده نخست، با وجود یافتنِ کارهای دیگر، وصل بودن به رادیو را دوست دارند و آن را عاشقانه دنبال میکنند؛ گو این که آن مسائل پیش گفته، روی کارشان تأثیر منفی میگذارد و ضعفی ناخواسته به نوشتههایشان راه مییابد؛ یعنی کارشان از عاشقانه مطلق به عاشقانهی ایجابی تبدیل میشود.
و تراژدی همین جاست. وقتی نویسندگان بزرگ و حرفهای کنار میکشند و یا کم کار میشوند، نویسندگان کوچک و ضعیف جایشان را میگیرند و در کنار آن عده که ناگزیر، ماندهاند و با رضایت از دستمزد کم همچنان مینویسند و کارِ دل میکنند، جولان میدهند.
در این میان تعدادی جوان تازه نفس بیچشمداشتی از نظر مادی در آزمون و خطا دست و پا میزنند؛ وجود عاشقانه (و ایثارگرانهی) همین مستعدها است که جریان نویسندگی در رادیو را سرپا نگه داشته؛ با وجود این، ضعف به طور کلی بر مجموعه کار حاکم است و نتیجه آن که مدیران ارشاد اغلب راضی نیستند. و همیشه به دنبال راه حل بودهاند. خصوصا از زمانی که با رواج و گسترش اینترنت، نانویسندهها برداشت از مطالب آن را عملی طبیعی و حقی مسلم انگاشتهاند و درباره هر موضوعی که از آنها مطلب خواسته شود، به راحتی آب خوردن پرینت میگیرند و تحویل میدهند. کسی هم نمیفهمد این مطلب زیبا را که نویسنده آورده از خودش است یا از فلان نویسنده معروف یا یک نویسنده گمنام که آن را در وبلاگش گذاشته. نظارتی هم بر این ریزهکاریها نیست (و نمیتواند هم باشد چون ناظر، همه کتابها و آثار انبار شده در فضای مجازی را که نخوانده) پس نانویسندهها به میدان میآیند تا زبان نویسندگان حرفهای را از حیرت، بند آورند و قلمشان را ناخودآگاه بخشکانند. اینجاست که خون در دل لعل موج میزند و آن انگشتشماران نویسندهیی که عصاره کلمات از جانشان فوران میزند و بر کاغذ میچشد؛ رفته رفته، جا را (از نجابت) خالی میکنند و عرصه را واگذار، زیرا قلمشان خریدار ندارد. قلم آنها خاص است، اگر برای نوشتههایشان مطلبِ شاهدی نیاز دارند و مجبورند آن را از جای دیگری با ذکر منبع بردارند، این وام را چنان با مایههای وجودی خود عجیب و تلفیق و «رادیویی» میکنند که شنیدنِ آن لذتبخش و جذاب میشود و کارِ رادیو در واقع مگر همین نیست!»
این پژوهشگر ادبیات داستانی و نویسنده رادیو در ادامه مطلب خود با تاکید بر اینکه اگر قرار است به زندگیِ «حافظ» پرداخته شود، باید آنقدر جذابیت داشته باشد که آن جوانِ فراری از «خواندن» را علاقهمند به «شنیدن» کند، یادآور شده است که این طور نوشته، طبیعی است که باید به قلم نویسنده حرفهای نوشته شود، غیر از این، آب در هاون کوبیدن است.
رجبعلی در عین حال نوشته است:
«البته چنین آثاری کم و بیش در رادیو نوشته میشود، اغلب هم به صورت کتاب چاپ میشوند و در دسترس همگان قرار میگیرند اما مگر تا امروز اینگونه نوشتههای رادیویی که به درد تاریخ ادبیات این سرزمین هم بخورند و بمانند چقدر بوده؟ هر چه بوده عمدتا در «چاهویل» آرشیو و بایگانی جمع آمده و پوسیده.
اما اداره تحقیق و توسعه رادیو با عنایت به لزوم نگهداشت برخی از این آثار، تعداد انگشتشماری از آنها را جمع آورده و منتشر کرده.
دو نمونه از آنها، یکی مطالبی است که «مهدی اخوان ثالث» قبل از انقلاب برای برنامهای به نام «ادبیات ایران» مینوشت و دیگری مطالبی است که «سیدحسن حسینی» شاعر بعد از انقلاب، برای برنامهای به نام «شقایق نامه» درباره واقعه عاشورا مینوشت. اخوان در سالهای آغازین 1340 در رادیو برنامهای داشت به نام «ادبیات ایران» که همیشه آن را همراه یک گوینده خانم (و به ندرست گوینده مرد) اجرا میکرد. مطالب این برنامه بیشتر مربوط به ادبیات کهن ایران و مخصوصا زندگی و اثار شعرای نامدار کشورمان بود؛ گاهی نیز مطالب متفرقه ایران. مثلا در یکی از دستنوشتههایش اخوان آورده است: «مدتی بود که قصد داشتم یکی از برنامههای ادبیات ایران را به شعرهایی اختصاص بدهم که شعرا به عنوان لوح مزار سرودهاند و همچنین شعرهایی مناسب این موضوع که از دیوانشان انتخاب کردهام و بر سنگ مزارشان نقش شده اما چون این موضوع یادآور مزار و مرگ و سفر غمانگیز و آخرین مرحله و منزل زندگی است و طبعا با حزن و حسیات تألمآور ملازمه دارد، عملی کردن این قصد را به تأخیر میانداختم تا مناسبتی پیدا شود...»»
این پژوهشگر رادیو سپس به نقل قسمتی از نویسندگی اخوان برای برنامه رادیویی اشاره کرده و آورده است:
«موضوع: هایکو و شعرهای کوتاه فارسی.
اخوان:
- چندی پیش در یکی از مطبوعات مطلبی خواندم راجع به نوعی شعر ژاپنی به رسم «هایکو» از انواع قدیمی شعر ژاپن که در این سالهای اخیر در اروپا و آمریکا رواج پیدا کرده و بسیاری از شعرا و اهل ذوق به تقلید از این نوع شعر کارهایی کردهاند.
آذرپژوهش:
- میدانید رواج هایکو و به اصطلاح گل کردن این نوع شعر ژاپنی در اروپا و آمریکا مربوط به دو سه سال پیش است؛ من این مطلب را در یکی از مطبوعات خارجی، که فکر میکنم مجله لایف بود خواندم. لایف که از مطبوعات بالنسبه مهم و معتبر است قسمتی از یک شمارهاش را به هایکو اختصاص داده بود.
اخوان:
- من اول این مطلب را در یکی از مطبوعات فارسی، حالا یادم نیست، گویا مجله ایران آباد خواندم و بعد هم در بعضی نشریات ادبی دیگر از جمله مجله سخن مطالبی راجع به این قسم شعر منتشر شد، شاید هم شما اینهایی که من میگویم دیده باشید.
پژوهش:
-بله، دیدهام.
اخوان:
- اما مقصود من از طرح این مقدمه تنها ذکر مأخذ و اسناد این گفتوگو نیست. من میخواهم راجع به خود قضیه حرف بزنم؛ یعنی این که قبلا بگوییم هایکو چه جور شعری است و چه خصوصیاتی دارد، بعد احیانا یکی دو تا از نمونههای اصلی و تقلیدهایی را که از این نوع شعر شده نقل کنیم، بعد برویم سر اصل موضوع یعنی هم بحث کنیم در این که به چه دلیل هایکو در خارج از ژاپن، رواج پیدا کرده و هم به نظایر و زمینههای شبیه این نوع شعر در ادبیات فارسی بپردازیم. حالا چون شما گفتید در بعضی از مآخذ اصلی مثل مجله لایف راجع به هایکو چیزهایی خواندهای خواهش میکنم این قسمت اول بحث را شما به عهده بگیرید؛ یعنی درباره خود هایکو و داستان رواجش توضیحاتی بفرمایید.
پژوهش:
- بسیار خب، ولی قبلا این را بگویم که چون موضوع مربوط به دو سه سال پیش است، بنده توضیحاتم چندان مستند و دقیق نمیتواند باشد، فقط کلیاتی است راجع به انواع هایکو.
اخوان:
- من گمان میکنم برای گفتوگوی ما همان کلیات کافی باشد، ما نمیخواهیم تاریخ و روز و ساعت و یا شماره دقیق هایکوها و کتابها و مجلات مربوط به آن را ذکر کنیم، همین قدر که برای مقدمه بحث توضیح بدهیم هایکو چه جور شعری است و چه خصوصیاتی دارد، گمان میکنم کافی باشد. ضمنا اگر من هم بعضی جزئیات راجع به کلیاتی که شما میگویید، به یادم آمد و مناسب بود، نقل میکنم.
پژوهش:
- خواهش میکنم. عرض کنم که هایکو یک نوع شعر کوتاه ژاپنی است که به عقیده بعضی از اهل تحقیق، تکه مستقل شدهای است از نوع دیگری از شعر ژاپنی به اسم «تانکا».
اخوان:
- مثل قطعهای که از قصیدهای مستقل شده باشد، یا اگر بخواهیم نمونهای با شباهت بیشتر به اصل در ادبیات شعری خودمان اسم ببریم باید بگوییم مثل مصرعی که از یک بیت مستقل شده باشد.
پژوهش:
- بله، مصرع مستقل شده از بیت، شبیهتر است به هایکو که گفتیم از تانکا جدا شد. به هر حال تا دو سه سال پیش ادبا و شعرای مغرب زمین از این نوع بسیار جاب شعر ژاپنی چندان اطلاعی نداشتند فقط آنهایی که مخصوصا با ادبیات ژاپن چندان اطلاعی نداشتند فقط آنهایی که مخصوصا با ادبیات ژاپن سروکار داشتند با این قسم شعر آشناب بودند، بعد از این که «هارولد هندرسن» استاد زبان و ادبیات ژاپنی در دانشگاه کلمبیا کتابی منتشر کرد به اسم «مدخلی برای هایکو»
اخوان:
- من گمان میکنم این کتاب در مطبوعات فارسی به اسم «مقدمهای بر هایکو» ذکر شده.
پژوهش:
- بله، همینطور است. بعد از انتشار این کتاب با تیراژ ده هزار نسخه، هایکو در آمریکا یک دفعه گل کرد و ...
این مطالب، مربوط به 5 دقیقه ابتدای برنامه بود، در ادامه اخوان و گویندهاش به سراغ نمونههایی از هایکو و بحث و بررسی آن میروند. جالب است که بدانید اخوان نه تنها پاسخها، که سوالها را هم (به عنوان نویسنده برنامه) خودش مینوشت و گوینده فقط همان سوالهایی را که او نوشته بود مطرح میکرد و از خودش اجازه نداشت چیزی بگوید. پاسخها را هم اخوان بعد از تحقیق و مطالعه و جمعآوری اطلاعات مینوشت و توی استودیو از روی آنها میخواند. (حرفهایهای رادیو، این مراحل را طوری اجرا میکنند که شنونده به هیچ وجه احساس نمیکند مطالب برنامه از قبل آماده شده، فکر میکند همه چیز فیالبداهه و درجا گفته میشود).»
باقر رجبعلی در ادامه این مطلب آورده است:
«اما نمونه دوم از «سیدحسن حسینی» که در سال 82 برای برنامه «شقایق نامه» رادیو تهران نوشته است. شقایقنامه برنامهای زیبا و ابتکاری بود که بسیار گل کرد و پخشش به تثبیت موقعیت سیدحسن در رادیو انجامید اما اجل مهلتش نداد تا بتواند برنامههایی این چنین برای شنوندگان رادیو بیافریند. همیشه میگفت: «افتخار میکنم که در رادیو کارم ادامه همان کار دانشگاهم بوده، یعنی تماس با ادبیات، تماس با زبان و تماس با دوستانی که دغدغه ادبیات و دغدغه زبان دارند...»
اما بخش کوتاهی از نوشته او برای برنامه شقایقنامه:
"با سلامی به رنگ عاشورا، دفتر عشق را ورق میزنیم، از نو به سرانگشت اندوه، شقایقنامه را میگشاییم و درگلبرگ بیمرگی دقت میکنیم که گفتهاند هر چه به نیمروز پرپر شدن نزدیکتر میشد جلوه ارغوانی به گونهاش فزونی مییافت.
گوش به آوازی میسپاریم که لبریز از رازهای ابدی است. چشم به جلوهای میدوزیم که در طور کربلا به طوری دیگر گون نمایانگر شد. دست احساس بر حریر بی بدیلی میکشیم که عقلهای نزدیک بین از درک تار و پود آسمان بافتش برای همیشه عاجز و درماندهاند. بر شاخسار درخت کهنسال رسالت، شکوفهای را میبوییم که عطرش در مشام کوفه تعین نمیگنجد و سال از پی سال و قرن از پی قرن، میوههای نامرئیاش حیثیت زرد باوران و خزان گستران را به باد فنا میدهد.
گفتیم که یاران سوار سبز پوش بهاران، پیدرپی و با تسلسلی پررمز و راز، گرد شعلهای مقدس پروانه وار چرخیدند و با بالهایی از حریق به طی طریق کمر بستند.
سرچه باشد که فدای قدم دوست کنیم؟
این متاعی است که هر بیسروپایی دارد.
و آن دیگری مترنم در سکوت به ادبیاتی که مطلعش از ملکوت چکه میکرد: سر که نه در پای عزیزان بود-بار گرانی است کشیدن به دوش.
یاران حسین بن علی در پروانگی بیپروا سماعی جاودانه را..."
این هم بخشهایی از مطالب سیدحسن حسینی برای برنامه شقایق نامه بود. اما همین دو نویسنده با همه اعتبار و شأن علمی که داشتند و با همه ارادتی که مدیران و مسوولان وقت رادیو به آنها ابراز میکردند، (به قول یکی از آنها فقط کافی است نام سیدحسن حسینی روی رادیو باشد)، در مورد «وصل بودن» و «امنیت شغلی» در رادیو با مشکلات عدیدهای مواجه بودند - که البته اگر منطقی و منصفانه نگاه کنیم، خودشان مقصر بودهاند.
دومی را خودم شاهد بودم و اولی را از نامهای که «حسین خدیو جم» نوشته (و خواهم آورد) فهمیدهام.
سیدحسن حسینی که تخلص «مسیحا» را برای خود برگزیده بود اما کمتر از آن استفاده میکرد، درباره کارش در رادیو چنین میگوید: "در زمان جنگ، سال 59 وقتی میخواستیم ازدواج کنم، دوره آموزشی بودیم که جنگ شروع شد. بعد از این که دوره آموزشیام تمام شد با این که رستهام رسته بهداری بود، رادیو ارتش را به من سپردند که آنجا افتخار آشنایی با دوست هنرمند و عزیزم حسین آقا جوادی را پیدا کردم. چند سالی آنجا با هم در مسائل تبلیغی جنگ و ابلاغ برخی پیامها از رادیو ارتش کار کردیم."
سید حسن بعد از پایان دوره سربازی، جاهای مختلفی (ازجمله حوزه هنری، مجله کیان، دانشگاه و غیره) کار و فعالیت کرد و بعد ناگهان بیکار شد و میرفت تا به فراموشی و عسرت سپرده شود، اما دست تقدیر، او را به رادیو وصل کرد. در این مورد، او خود را مدیون «هادی سعیدی کیاسری» (کسی که بسیاری از اهالی ادبیات را با مرام و محبت خاص خود به رادیو کشاند و از این نظر حق بزرگی بر گردن این رسانه دارد) میداند و از آن با عنوان «وساطت و پایمردی» یاد کرده است.
وقتی حسینی را به رادیو دعوت کردند ابتدا مسوول واحد ویرایش شد اما همزمان، برای برنامههای ادبی نویسندگی هم میکرد تا این که با رفتنِ هادی سعیدی کیاسری به شبکه فرهنگ، گروه ادب و هنر رادیو تهران را هم به او سپردند و با این اتفاق، رادیو تهران که میعادگاه اغلب شعرا و نویسندگان بود، عدهای دیگر را نیز به جمع خود اضافه کرد از جمله «هوشنگ آذر» که به حسینی ارادتی خاص داشت و مردی صمیمی و زودجوش بود.
اما، هیچ کدام از این برو بیاها نتوانسته بود باعث شود که حسینی به رادیو (از نظر قانونی) وصل شود. چرا؟ زیرا اساسا شاعران ونویسندگانی که با رادیو همکاری میکردند، اغلب در قید و بند «ساعت کار» و «حضور اداری» نبودند و دلشان میخواست آزاد و رها باشند. این امر همیشه بوده و هنوز هم هست و برای همین است که اغلب آنها به فکر رعایت قوانین اداری و استخدام شدن نیستند و کار کردن به طور آزاد را خوشتر دارند؛ که البته اغلبشان سرِ پیری پشیمان میشوند!
مهدی اخوان ثالث نیز از این قاعده مستثنا نبود.
«حسین خدیو جم» که در کتابخانه ملی با «ایرج افشار» کار میکرد در نامهای مینویسد: "مهدی کماکان در اداره رادیو ابقا شده، یعنی پس از تهدید و توبیخ، آخر کار، نامرتبیِ مهدی بر نظم و ترتیبِ «معینیان» چیره شد و موافقت کردند که در ایاب و ذهاب نامرتب باشد، به شرط آن که برنامههایش را مرتب برساند..."
خود اخوان در مورد کارش در رادیو گفته است: "... از مدتها پیش یعنی در حدود سال 1340 بود که دوست همکارمان آقای «ایرج گرگین» رئیس برنامه دوم رادیو... ضمن دعوتهایی که میکردند، یکی هم من درآمدم و شروع کردیم به برنامههای رادیویی ساختن و دیدم میتوانم کار کنم و اعمال ذوقهای کسانی که عنوان مسوول دارند در مسائلی که خیلی هم درش تخصصی ندارند در کاری که آقای گرگین پیشنهاد میکردند خیلی کم است. به هر حال برنامهای مینوشتم، برنامهای ادبی- فنی میدادند، کسی که نظری نمیداد، چون من در حدود کارم به حد کافی متوجه بودم چهها باید بنویسم و مسائلی که مورد بحث نبایستی باشد و نیست، یعنی در دامنه و زمینه کارم نیست همانها که غالبا مورد اعتراض اصحاب هیات بررسی و سانسور قرار میگیرد، من آن وقت هفتهای چهار برنامه داشتم، یک برنامه ادبی داشتم، یک برنامه کتاب داشتم، در میزگردهایی هم که راجع به این جور مسائل بود شرکت میکردم. پس بنابراین شروع این کار میشود 1340، چون من کار و زندگیام هم معمولا از همین طریق میگذرد. من نه تاجر هستم، نه تاجرزاده و نه باغ دارم و نه فلان. خب بایستی زندگیام این جوری بگذرد و دیدم میتوانم مطابق عقایدی که دارم کار بکنم و کار کردم... از برنامههای ادبی که من مینوشتم، بعضی از برنامهها قطع شد، یعنی تعطیل شد، برنامه ادبی ماند و ادامه پیدا کرد تا چندین سال هم بود و هنوز گهگاه میبینم از آن برنامههای ضبط شده من و آنها که خودم شرکت میکردم در اجرایش با گویندگان زن و مرد، هنوز هم پخش میشود در رادیوهای شهرستانها..." (عین کلمات نقل شد).
همچنین اخوان در نامهای به «محمد قهرمان» درباره حال و روزش در رادیو، نوشته است: "... و اما حال و احوال، کلا به تقریب همان طورهاست که دیده بودی و شنیده بودی. خبر تازهای نیست. هنوز به فرهنگ (منظور اخوان وزارت فرهنگ است) برنگشتهام و همان یکی دو برنامه رادیو را دارم. اخیرا در رادیو ایران هم در برنامه جوانان قرار شده که کارهایی بکنم. تقریبا قبول کردهام، البته به اکراه. اما هنوز نمیدانم چه کاری باید بکنم. بعدها اگر خبری شد برایت مینویسم و اگر هم برنامه اجرا کردم که شاید به گوشت برسد، زیرا رادیو ایران گویا گاهی صداش به مشهد هم میرسد، گرچه کاش نرسد. و اما قضیه آن ماجرای کذایی که با همسایگان محترم سابق داشتیم هنوز دنباله دارد. عدلیه به علت فقر دلیل هنوز رأیی نداده، باید قرار منع تعقیب صادر کند. منتها ملاحظه جنجال و سروصدا و خشم و خروش طرف را میکند و میگوید باید قرار منع تعقیب به سبب نبودنِ دلیل صادر کرد، اما چار صباحی صبر کنید تا کمی آتشها آرامتر و خاموش شود، شاید هم آشتی کنانی پیش بیاید. ما هم از طریق و جهات مختلف برای نرمش و استمالت و نصیحت طرف فرستادهایم. گویا کمی هم آرامتر شده، اما ناراحتی من همچنان باقی است، از همین حالت تعلیق ناراحتم، نمیتوانم با خیال آسوده در همین گوشه خراب شده به کار و زندگی تیره روزانه خود حتی-که نصیب دشمن هم مباد- برسم. ولی چون چاره نیست، میسازیم و از رضای حق هم گله داریم، و چه فایده از گله داشتن یا نداشتن... ضمنا این را هم بگویم که دوست بزرگوارم «ابراهیم گلستان» در این اواخر به وسیله «فروغ فرخزاد» عقیله و شاعره ارجمند روزگار ما پیغام داده بود که ما نگفتیم اخوان از اینجا برود، او بد شنیده، حقوقش حاضر است، بیاید بگیرد، و من از غایت بیپولی رفتم، حقوق هم گرفتم، اما چون کاری که من بکنم در آن دستگاه نیست، خودم روم نمیشود بیهیچ کاری مزد بگیرم. عجالتا تا اوضاع فرهنگ درست بشود، یا در کاری دیگر مستقر شوم، میخواهم گاهی پیش گلستان بروم. گلستان کسی است که در زندگی من بسیار تأثیر داشته. من چند سالی هست که در جنب و جوار او زندگی میکنم و هر چه دارم و ندارم از اوست. در حقیقت مثل حامی و امیری مرا پناه داده است و همیشه به درد زندگی بیمار و رنجور من رسیده. من خیلی مدیون او هستم، چه در معنویات و چه در مادیات... من باید به هر نحوی شده تا آنجا که میتوانم محبتهای او را تلافی کنم. در مملکتی که هر روسپی و آوازه خوانی، هر قلاش پررویی، هر طبل بلند آوای تهی میانی، از امن خاطر و آسایش زندگی برخوردار است، من که مهدی اخوان ثالثم، چنین سرگردان در بیدرکجایم. فرهنگ (منظور وزارت فرهنگ دوران ستم شاهی است) که باید پناهاه امثال ما باشد مرا جواب کرده، مطبوعات و جامعه هم که خاک بر سرشان. جای دیگری هم که نیست. ارثی هم که به ما نرسیده. باغ بالا و آسیای پایین هم که نداریم. کار زندگی و خانه هم که تعطیل بردار نیست. آن وقت در چنین اوضاع و احوالی، این ابراهیم گلستان بود و هست که پناهم داده است و نگذاشته به کلی نابود شوم با این همه استعداد برای نابودی. مقصود این که مدیون او بودهام و هستم و انشاءالله امیدوارم در آینده به طرقی که از من برمیآید، سپاس بگذارم محبتهای او را ... و اما چند روز پیش در یکی از مجالس رادیویی، آقای حشمتی را دیدم، یعنی مراتب آشنایی پیدا شد و گفت من هم از دوستداران و دوستان بودهام و همانم که..."
و اما با همه این مشکلات و بیکاریها و دربهدریها، زمانی رسید که اخوان ثالث دیگر حتی آن مختصر حقوق رادیو را هم نمیتوانست بگیرد.
دوستانش در رادیو پیشنهادهایی به او میکنند که ماجرای آن را از نامهای که اخوان به محمد قهرمان نوشته میتوان فهمید:
"... باری در خصوص گفتوگو با یدالله خان قرائی برای سفارشی که کرده بودی، همان روزها مطالب را با او در میان گذاشتم، ولی از جوابی که داد و نوع قبول کردنش و گفتنِ اینکه خیلی خوب، اقدام میکنیم، فهمیدم که نباید به او زیاد امیدوار بود. اصلا چندی است که یدالله در خصوص این گونه اقدامات، وضع غیرقابل اطمینانی دارد. غیر از تو، برای کاری هم که باقرزاده (محسن) داشت و همچنین کاری که خودم داشتم و دارم (راجع به استخدام زنم «ایران» در رادیو، البته استخدام اسمیِ او، که من به جایش کار کنم از لحاظ مشکلات قضایی و جزایی کذایی آن قصاب ناجوانمرد که مسبوقی) به یدالله رجوع کردم، ولی یقین دارم کمترین اقدامی نکرده است. اگرچه ظاهرا میگوید اقدام کردهام. من که در خصوص همان استخدام اسمی «ایران» مطلقا تأثیری از اقدام یدالله احساس نکردم و حال آن که برای او هیچ کاری نداشت و فقط یک تلفن لازم داشت. نمیدانم چرا، ولی گویا چندی است که یدالله آن امکانات و قدرت و مکانتی را که سابق داشت حالا ندارد..."
ابراهیم گلستان نیز در مقالهای، همه این ماجرا را تأیید میکند: "... اخوان گفت از راه دورِ خانهاش به کارگاه خسته است میخواهد در شهر کار بگیرد. در رادیو کار پیدا کرد. آن ربط روزانه از میانمان برخاست. علت فقط نبودن وسیله نقلیه از حوالی دولاب تا دروس و کارگاه فیلم من نبود. او از بزرگواری قبول نمیکرد ماهانه بگیرد به انتظارِ این که بعد، کار بیاید و کارگاه من تمام مصروف ساختن خشت و آیینه بود و کارهای دیگرمان تعطیل. اصرار من به اینکه بماند و در کارِ تهیه فیلم بلند ما را کمک کند به درد نمیخورد چون فکر میکرد این یک بهانه است برای کمک به او. قبول نمیکرد. در رادیو هم فرصت زیادتر بود تا با آنها که شکل زندگیشان بعد از ساعتهای کار بیشتر به او میخورد برخورد داشته باشد... در این میانه قصهای که خودش قصاب کش میخواند پیش آمد... در جستجوی او بودند. آمد پیش ما ماند. از وقتی که رفته بود به رادیو، در آب و هوای دوستانی که در آن اداره داشت، ناخن زدن به کیف آورها از حد گهگاهی که داشت زیادتر شد... بعد از صدور حکم دادگاه، دیگر نمیشد در اداره رادیو باشد، چون محکومیت به حبس، بیش از یک وعده روز معین مغایر بود با کارِ رسمی در یک اداره دولت. کار و حقوق به محکوم نمیدادند.
ناچار چیزی را که مینوشت باید به اسم زنش مینوشت تا بتوانند مزدکار از آن اداره بگیرند. وقتی که آن شب گفت دیداری با کسی دارد من فکر کردم میخواهد نوشتههایش را به دوستی برساند که در اداره رادیو کارمندی بود. او را بردم، و میدیدم که راه به بیغوله میرود..."»
رجبعلی با اشاره به دل نوشتهیی با عنوان «من اگر خواب باشم مفید ترم» (که در فضای مجازی هست)، درباره وضعیت سیدحسن حسینی نوشته است:
«تقریبا از نیمه دوم سال 80 تا آخر سال 82، در رادیو تهران همکار بودیم. او مسوول واحد ویرایش بود، من مسوول تحریریه. گهگاه که میرفت کرج، همراه میشدیم. مقصدش خانه برادر بود.
توی مترو، اگر پیش میآمد، برای همه چیزهایی میخواندیم و البته او بیشتر میخواند؛ اگر نمیخواندیم غرق خودمان میشدیم و در فکر شعری، داستانی، گرفتاری و نداریای، و حرفهایی از دوستان شاعر و نویسنده و چالشهای محیط کار و زندگی. او اینطور وقتها زود خوابش میبرد و تا برسیم کرج این برایش غنیمت بود. انگار خواب کم داشت. یک بار همین طور، روبرویم خوابیده بود. بدجور رفته بودم توی نخش. ناگهان ذهنم جرقهای زد. بلافاصله داستان کوتاهی آمد و نوشته شد.
اسمش را گذاشتم: حکایت آن و این.
به کرج که رسیدیم بیدارش کردم. گیج بود. رفتیم سمت تاکسیها. ناگهان پیچید و رفت طرف دکهای چهار پنج بسته سیگار خرید. با فروشنده به زبان ترکی خوش و بشی کرد و یکی از سیگارها را گیراند. میدانستم تا دو سه سیگار همانجا توی محوطه سرسبز متروِ کرج نکشد سوار نمیشود. با هم قدم زدیم. گفتم: وقتی خواب بوده داستانی نوشتهام. بلافاصله گفت: چه خوب! اگر بیدار بودم نمیتونستی بنویسی. و نتیجه گرفت: من اگر خواب باشم مفیدترم.
انگار میخواست خوابش توی مترو و تنها گذاشتن مرا توجیه کند، و کاغذ کوچک و مچاله شده توی دستم را قاپید. پک محکمی به سیگار زد و سریع داستان را خواند. یک صفحه بیشتر نبود. در همان حال رفت طرف تاکسیها. من هم به دنبالش. سوار که شدیم نگاهی به داستان کرد و گفت: توی شخصیت پردازی همیشه یه کسی مد نظر آدم هست. «این» رو که مینوشتی، به کی فکر میکردی؟ سریع گفتم: تو! باز رفت توی خودش. حتما به فکر سیگاری بود که نمیتوانست توی تاکسی روشنش کند. بعد من پیاده شدم و او که هنوز باید میرفت، کاغذ را داد دستم گفت: فردا صحبت میکنیم. دیگر هیچ صحبتی پیش نیامد چون «پدرام پاک آیین» داستان را از من گرفت و توی روزنامه جام جم چاپ کرد.
آن داستان، این بود: "دو دوست بودند، آن و این. به کلاس نقاشی میرفتند. «آن» پرندهها را پرشکسته و پا بسته میکشید، «این» در حال پرواز. همیشه با هم بحث میکردند. آن از دندانهای شیر خوشش میآمد، این عاشق گنجشکها بود. آن آسمان را خاکستری میکشید، این آبی. آن اتاق میکشید بیپنجره. این میکشید بیدیوار. آن باغ میکشید بیدرخت، این میکشید بیحصار. آن صورت میکشید با لج، این میکشید با بغض.
و زمان بر آن و این گذشت. هر دو بزرگ شدند، زن گرفتند، زندگی کردند و بچهدار شدند. آن شد تاجر، این شد شاعر. آن هر کار دلش میخواست میکرد. ثروتش حد و حدود نداشت. این توی زندگیاش حد و حدود داشت. هر کاری نمیتوانست بکند. فقط شعر میگفت. شعرهایش همه جا میرفت. همه میخواندند، حتی دخترِ مردی به نام «آن»؛ مردی که با همه قدرتش در این مورد هیچ کاری از دستش برنمیآمد یعنی نمیتوانست دخترش را وادار کند که شعرهای این را دوست نداشته باشد و وقتی و بیوقت آنها را زمزمه نکند. حتی وقتی شعرهای «این» را از دخترش قاپید و سوزاند، باز هم به آرزویش نرسید چون دخترک همه را حفظ کرده بود."
چنین افرادی، در رادیو نویسندگی میکردند!»
این نویسنده رادیو در مطلب ارسالی خود به ایسنا از «اصغر فرهادی» هم نام برده که در زمان دانشجوییاش برای رادیو مطلب مینوشت و اینکه علاقه او به رادیو از همان اولین فیلم کوتاهش عیان شد.
رجبعلی در ادامه آورده است:
«نام این فیلم که در سیزده سالگیِ کارگردان ساخته شد «رادیو» بود. فرهادی آن طور که خودش میگوید، اوایل دهه 70 به رادیو راه یافت و برای اداره نمایش رادیو نمایشنامههای کوتاه نوشت. طی چند سال آنقدر مهارت پیدا کرد که همزمان با تحصیل در تربیت مدرس، به این کار ادامه داد و این بار به سراغ نمایشنامههای رادیوییِ دنبالهدار رفت، «به قدری که دستم روان شد». اما محکم نگهش نداشتند و به طرف تلویزیون کشیده شد تا فیلمنامه بنویسد و سریال بسازد و رادیو را از وجود یک «حرفهای» دیگر محروم کند! یکی از تهیهکنندگان قدیمی رادیو میگفت «پریسا بخت آور» همسر اصغر فرهادی نیز همان زمان نویسنده رادیو بود (دقیقا نمیدانست چه برنامهای، در چه زمینهای) و من چون نمیتوانستم تنها به حرف اکتفا کنم به دنبال سند و مدرکِ مطمئن رفتم. در جستجوها و پرسوجوهایم از آگاهان آرشیو و پخش و تولید رادیو نتوانستم ردی و سرنخی از نویسندگی پریسا بختآور پیدا کنم، اما بالاخره پیدا میکنم؛ بنابراین فعلا این نام را در حد احتمال باقی میگذارم و یادآوری میکنم که وقتی رادیو خودش را از این حرفهایها محروم میکند، مجبور میشود برود سراغ غیرحرفهایها؛ یعنی کسانی که در رشتههای دیگر سرآمدند (یا حتی نیستند) اما به هر حال در جای خودشان از آنها استفاده نمیشود. به عنوان مثال «علیِ باباچاهی» در شعر و نقد ادبی جایگاهی خاص دارد و صاحب سبک و سخن و اعتبار و امضاست؛ جالب است که یک زمان برای نوشتن نمایشهای رادیویی، دست به دامن او شده بودند. «خسرو حکیم رابط» باعث ربط او به اداره نمایش رادیو شد و قرار شد باباچاهی نمایش نامههایی بر اساس متون کهن و داستانهای خارجی بنویسد. در همان زمان البته چهرههایی مانند اکبر رادی، نادر ابراهیمی، مهدی فتحی و بهزاد فراهانی (حرفهایِ همیشگی اداره نمایش رادیو) هم آنجا بودند. اما حضور این چهرهها به سبب تغییر مدیران، گاهی کم و گاهی زیاد میشده و برای همین بود که به دنبال استعدادهای تازه میگشتند و چون نایاب و چون نایاب بوده،دست به دامنِ شاعران و... میشدند. باباچاهی خودش صادقانه اعتراف میکند که چون نمایشنامهنویسیاش زیاد خوب نبود، حکیم رابط آنها را بازنویسی میکرد تا آبروی خودش به عنوان معرف باباچاهی به رادیو، خدشه دار نشود. باباچاهی تعریف میکند: «یک روز حسین منزوی به شوخی به من گفت: چطوری نمایشنامهنویس مشهور؟
تعجب کردم که از کجا متوجه شده است چرا که من اسم مستعار «ع.جنوبی» را برای این کار انتخاب کرده بودم. اما از قضا یک بار که «ع.جنوبی» از دست من در رفته بود، کارگردان نمایشنامه تنظیمی من آقای بهزاد فراهانی اسم واقعی مرا پای آن گذاشته بود... بالاخره این عذاب الیم - که در صندلی (جای) خود ننشستهام - کار دست من داد ... تو باید بروی شعرت را بنویسی، نقدت را سروسامان بدهی ... و نشان به آن نشان که یک سال دیگر در آن واحد، ماندگار شدم و چیزهایی از خودم در آن به یادگار گذاشتم...» امثال اصغر فرهادی بعد از این سالها بود که به رادیو جذب شدند اما خیلی زود پریدند، چون ساز و کاری وجود نداشت که آنها را به رادیو «وصل» و در رادیو «سرمایه» کند.»
این پژوهشگر ادبیات داستانی با اشاره به اینکه بگذریم و دوباره برگردیم به سراغ آنها که قبل از انقلاب نویسنده رادیو بودند، در مطلبش آورده است:
«مثلا "احمدرضا احمدی" مدتی نویسنده و مجری برنامهای بود به نام «ظهر روز هفتم». همسرش «شهره حیدری» درباره چگونگی آشناییاش با او میگوید: "دوستم کتاب نثرهای یومیه را داد بخوانم و به من گفت او شاعر و نویسنده است؛ البته آن روزها احمدرضا به همراه «مسعود بهنود» یک برنامه رادیویی اجرا میکرد به نام ظهر روز هفتم؛ همانطور که از نامش مشخص است این برنامه ظهر روز جمعه پخش میشد، یعنی زمانی که اغلب مردم دلشان میخواست توی خانه باشند و تلویزیون تماشا کنند. در حالی که من فقط برای گوش دادن به این برنامه سوار ماشینم میشدم میرفتم توی خیابانها و بزرگراهها،از شنیدن این برنامه لذت میبردم. بعد هم که برنامه تمام میشد برمیگشتم خانه. روزهای یکه باران میآمد، رانندگی در خیابانهای خلوتِ ظهر جمعه و گوش دادن به آن برنامه رادیویی لذت دو چندانی داشت..."
نام «پوران فرخزاد» هم چند جا - در همین مطالب - برده شد. در مورد او باید اضافه کنم که وقتی به رادیو راه یافت ابتدا با نام «پوران بهمن» مطلب مینوشت، چون همسرِ «سیروس بهمن» مدیر مجله آسیای جوان بود. اما بعد که از او جدا شد، با نام اصلیاش فعالیتهای گستردهتری را پی گرفت و به خاطر داستانها و مطالب متنوعی که مینوشت کارش گرفت و نوشتنِ متن نمایشی میان برنامههای صبح و بعد از ظهر رادیو را هم به او سپردند؛ اغلب هم داستانهای خارجی را ترجمه یا به نمایش تبدیل میکرد و مدتی بعد تهیهکننده هم شد و حتی در برنامهای با عنوان «دفتر آدینه» که صبحهای جمعه پخش میشد، گویندگی هم کرد.»
رجبعلی در پایان آورده که در فصلهای بعد، از فعالیتهای نویسندگیِ مصطفی رحماندوست، سهیل محمودی، ساعد باقری، هادی سعیدی کیاسری، عبدالجبار کاکایی، محمود گلابدرهیی و ... هم خواهد گفت و نوشته است: «البته بعد از فارغ شدن از یاد کرد نامها و چهرههای مطرحی که خیلی پیشتر، مدتی برای رادیو نویسندگی کردند و رادیو جملگیشان را از کف داد، نمیدانست آنها از نامآوران عرصه هنر و ادبیات کشور خواهند شد و خبرنگاران برای گفتوگو با تک تکشان صف خواهند کشید.
نامهایی مثل: هما احسان، تورج رهنما، میهن بهرامی، محمد قاضی، ولیالله درودیان، شورانگیز فرخ، پرویز شاپور، سروش حبیبی، آیدین آغداشلو، علیاکبر کسمایی، جواد فاضل، شجاعالدین شفا، اسماعیل پور والی، فریدون فرهت، دکتر علیپریور، حتی ذبیحالله منصوری، پژمان بختیاری و همین ایرج راد.
البته اینها نامهای معروف و مطرح در میان نویسندگان رادیو بودند، آن هم در زمانی که فقط یک رادیو وجود داشت. خیل عظیمی از نویسندهها در رادیو هستند که نام و نشانِ مطرحی ندارند اما میتوانند در آینده مانند اینان نام آور شوند.»
این پژوهشگر ادبیات داستانی همچنین در انتهای مطلبش تاکید کرده است:
«امروزه در کشور ما رادیو با احتساب شبکههای مختلفش (در پایتخت و دیگر استانها) بزرگترین سازمان رسانهیی است که با کارکرد 24 ساعته هر روزی و بدون وقفه، همیشه به طور میانگین دو هزار نویسنده در اختیار دارد، اما در یک وضعیت دائم متغیر!
جالب است برایتان بگویم فقط «رادیو دانش» که از استان البرز برنامه پخش میکرد و شبکهای تقریبا کوچک بود (و در تغییرات اخیر منحل شد)، زمانی که اوایل سال 93 تکستهای نویسندگانش را برای کارشناسی و نظردهی به این قلم سپرد، حدود 50 نویسنده داشت. حداقل پنج نویسنده در میان آن ها از نظر اینجانب نابغه نویسندگی برای رادیو تشخیص داده شدند. این استعدادهای درخشان اما پراکنده و گمنام، در جابهجاییها چه میشوند!؟ و چه کسی آنها را مدیریت و به سمت بهرهدهی به اهداف سازمان هدایت میکند.»
انتهای پیام