• جمعه / ۱ مهر ۱۴۰۱ / ۰۸:۵۱
  • دسته‌بندی: ادبیات و کتاب
  • کد خبر: 1401063122855
  • خبرنگار : 71573

برشی از کتاب «نخل‌های بی‌سر» قاسمعلی فراست

دشمن حمله کرده؛ متوجهی؟ حمله! باید جلوش ایستاد یا نه؟

دشمن حمله کرده؛ متوجهی؟ حمله! باید جلوش ایستاد یا نه؟

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)- برشی از کتاب با موضوع جنگ تحمیلی

«نخل‌های بی‌سر» نوشته قاسمعلی فراست یکی از نخستین  رمان‌ها در زمینه دفاع مقدس و جنگ تحمیلی است. این رمان داستان مقاومت مردم خرمشهر، ایثارها و رشادت‌های مردم مظلوم این شهر و دشواری‌های مهاجران جنگ تحمیلی است. داستان با شروع جنگ آغاز می‌شود و ... ناصر، شخصیت اصلی داستان است که در کنار برادرش، حسین و خواهرش شهناز، مقابله با دشمن اشغالگر را رسالت خود می‌دانند.
خانواده ناصر در تب و تاب ماندن یا رفتن سرگردانند. پدر و مادر او گمان نمی‌کنند جنگ به این راحتی خانه و کاشانه آن‌ها را هدف قرار دهد. ناصر، حسین و شهناز، پدر و مادر را به رفتن ترغیب می‌کنند و خود می‌مانند تا از شهر دفاع کنند. 

در بخشی از این رمان می‌خوانیم: سپیدی کم‌رنگی در فضای تاریک شب دویده است و لحظه‌لحظه سیاهی را در خود فرو می‌برد. نبرد تاریکی و روشنایی است. هرچه می‌گذرد، سیاهی رنگ می‌بازد. صبح، صبح خاکستری است. روشنی به همه فضا دویده اما شرق روشن‌تر است. هوای خرمشهر در این ساعت ملایم است. نه حرارت و عرق‌ریزان روز را دارد و نه «وزوز» پشه‌های سمج سر شب را. خنکای دلپذیری در هوا دویده و به چشم، سنگینی می‌دهد؛ سنگینی خواب.

 از دور، صدای ناله کامیون‌ها و «ویژویژ» سواری‌ها -تک و ‌توک - به گوش می‌رسد. آسمان آبی شهر، ستاره‌باران است. بوی گل‌های قرمز «هفت‌بندی» و زرد «جنگلی» به مشام می‌رسد و پا را  همان‌جا نگه می‌دارد و چشم را دنبال خود می‌گرداند.

 صدای اذان از گلدسته‌های «مسجد جامع» افتاده و مناره‌ها به تماشای شهر ایستاده‌اند. دوست دارند دوباره صفیر برکشند و این بار به جای اذان، بیدارباش سر دهند، مردم را از خواب بپردانند، و همه را از شروع جنگ باخبر کنند.

 ناصر و برادر کوچکترش حسین، سبک‌تر از هر روز، خود را از رخت‌خواب بیرون می‌کشند. حسین کورمال کورمال دستش را به دیوار می‌کشد و کلید برق را پیدا می‌کند. نور چشم هر دو را می‌زند. حسین کوچک‌تر و تکیده‌تر است اما عجله‌اش برای رفتن بیشتر. قدم‌هایش را تند و سبک بر می‌دارد و یک راست به طرف حوضی می‌رود که خودش را وسط حیاط، زیر درخت بزرگ «کنار« رها کرده است.

 آب که بر سر و صورتش می‌خورد، خواب را از چشمانش می‌پراند و به او احساس سبکی می‌دهد. نگاهش به اتاق پدر و مادر می‌افتد و چراغ آن را روشن می‌بیند. به ناصر- که دست‌هایش را بالا زده- می‌گوید:

- ننه امشب دو سه بار هی رفت بیرون و اومد. حالا هم بیداره.

-از کجا معلوم از اول شب بیدار نمونده؟

دو برادر وضویشان را گرفته‌اند و می‌خواهند به نماز بایستند که مادر وارد می‌شود و عز و التماس می‌کند:

-ننه، الهی من قربون قد و بالای جفتتون! حالا که من و باباتون مجبور شدیم بریم، شما هم با ما بیاین؛ فداتون بشم، باشه؟

ناصر می‌گوید:

-ننه‌جون! حالا شما برین؛ من و حسین هم پشت‌سرتون می‌آییم.

مادر دست از التماس بر نمی‌دارد:

-ننه قربونتون، بیاین باهم بریم!

 حسین دست‌هایش را  روی شانه مادر می‌گذارد و آرام می‌گوید:

ننه‌جون، بگو جون می‌خوام تا من هم بگم «چشم» و هم ناصر؛ اما این حرفو نزن. دشمن حمله کرده؛ متوجهی؟ حمله! باید جلوش ایستاد یا نه؟

دشمن حمله کرده؛ متوجهی؟ حمله! باید جلوش ایستاد یا نه؟

 انتهای پیام 

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha