• سه‌شنبه / ۱ اسفند ۱۳۹۱ / ۱۲:۰۲
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 91120100419
  • خبرنگار : 71451

با ستاره‌های نبرد هوایی/ سرتیپ محمدیوسف احمدبیگی

با ستاره‌های نبرد هوایی/ سرتیپ محمدیوسف احمدبیگی

«امیر سرتیپ ۲» «محمدیوسف احمدبیگی» از جمله تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری ایران در دوران دفاع‌مقدس بود. ‌

«امیر سرتیپ ۲» «محمدیوسف احمدبیگی» از جمله تیزپروازان نیروی هوایی ارتش جمهوری ایران در دوران دفاع مقدس بود.

به گزارش سرویس فرهنگ حماسه خبرگزاری دانشجویان ایران ایسنا، وی متولد بیستم فروردین ماه ۱۳۲۷ در روستای قلعه جعفربیگ(جعفریه فعلی) شهرستان تویسرکان است. پدر او، محمدابراهیم، فردی زحمتکش بود که با کشاورزی خانواده‌ای پرجمعیت را در وضعیتی مناسب اداره می‌کرد. یوسف پنج خواهر و چهار برادر داشت. او تحصیلات ابتدایی را در دبستان «ابن‌سینا» و اولین سال متوسطه را در مدرسه «شاهپور»، زادگاهش خواند.

در سال ۱۳۴۲ پدر به خاطر پیشرفت فرزندان، با واگذاری باغ و زمین‌های کشاورزی به فرزند بزرگش، راهی تهران شد و در سمنگان نارمک، ساختمانی تجاری مسکونی ساخت و با بچه‌ها به کسب و کار مشغول شد. یوسف در دبیرستان‌های ششم بهمن و علوی‌نیای تهران ادامه تحصیل داد و از دبیرستان فروغی دیپلم ریاضی گرفت؛ سپس وارد نیروی هوایی شد و برادرش یعقوب، به کارکنان نیروی زمینی پیوست.

یوسف به دلیل علاقه به نیروی هوایی در دی ماه ۱۳۴۸ در رسته همافری استخدام شد. دو سال بعد به رغم خواندن چند ترم الکترونیک، احساس کرد در شغل خلبانی برای کشور مفیدتر خواهد بود. بار دیگر معاینات پزشکی سختی را انجام داد و با گذر از سد سایر آزمون‌ها،‌وارد دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. در این دوره شبانه‌روزی، دروس تخصصی و آکادمی پرواز را خواند و برای اولین پروازهای آموزشی به فرودگاه قلعه‌مرغی رفت و با هواپیمای ملخ‌دار «پاپ» نزدیک به ۳۰ ساعت پرواز کرد.

بهمن‌ماه ۱۳۵۰ به ایالت تگزاس آمریکا اعزام شد. در پایگاه «لکلند» زبان پیشرفته را خواند و به دریافت دیپلم نائل آمد. سپس به شهر «فنیکس» ایالت آریزونا عزیمت کرد و در پایگاه «ویلیامز» دوره آموزشی هواپیماهای ملخ‌دار «سبک‌تی ۴۱، جت تی ۳۷ و جت مافوق صوت تی ۳۸ » را با موفقیت طی کرد. او فروردین ماه ۱۳۵۲ به ایران برگشت.

در خرداد ماه ۱۳۵۲ برای پرواز با شکاری «اف- ۵ » در نظر گرفته شد. ولی بعد از طی کردن دوره زمینی، از ستاد نیرو ابلاغ کردند کلاس آن‌ها که دانشجویانی سخت‌کوش و درس خوان بودند، هواپیمای همه منظوره «اف- ۴ »یا فانتوم را آموزش ببینند. این دوره رزمی در پایگاه هوایی مهرآباد تهران با موفقیت به اتمام رسید. یوسف و همکلاسانش از خردادماه ۱۳۵۳ به پایگاه هوایی شیراز منتقل شدند. او دو سال در کابین عقب پرواز کرد و برای آموزش کابین جلو به تهران آمد. طی شش ماه این دوره هم تمام شد و به پایگاه سوم شکاری (همدان) انتقال یافت. استاد خلبان اصلی او در آموزش کابین جلو محمدعلی فاتح‌چهر (شهادت ۲۸ مرداد ماه ۱۳۵۸ بوشهر) بود.

در ۲۷ خردادماه ۱۳۵۷، هنر آموزگاری کابین عقب فانتوم را در «گردان ۳۲» رزمی پایگاه هوایی شاهرخی همدان آموزش دید و گوهی‌نامه گرفت. چند ماه بعد برای آموزش معلمی کابین جلو آماده می‌شد به تهران برود که جنگ تحمیلی شروع شد. البته او و دیگر همرزمانش مدت‌ها بود در قالب جنگی غیررسمی با دشمن بعثی که ضمن پشتیبانی و حمایت از گروه‌های ضد انقلاب مانند احزاب کومله و دموکرات که به مرزهای غربی و جنوبی ایران تجاوز کرده بود، جنگیدند و پروازهای شناسایی رزمی زیادی انجام دادند.

احمدبیگی شب ۳۱ شهریور ماه تا صبح اول مهرماه ۱۳۵۹، در مسئولیت «آلرت»(آمادگی) مشغول بود و به همین دلیل در عملیات معروف« ۱۴۰ فروندی» شرکت نداشت اما از فردای آن روز تا سه ماه، پی در پی در عملیات بمباران تجمع نیروها، توپخانه، ادوات زرهی و ماشین‌آلات در جبهه‌ها(پشتیبانی نزدیک هوایی)، و بمباران اهداف مختلفی از جمله انهدام تلمبه‌خانه «کی ۲ » در عمق خاک دشمن حضور فعال داشت.

مدت سه ماه هر نوع عملیاتی که به او محول می‌شد انجام می‌داد تا بالاخره در تاریخ ۲۹ آذرماه ۱۳۵۹ هنگام حمله به بالگردهای پارک شده در زمین فوتبال ورزشگاه شهر «بدره» عراق، مورد اصابت ضدهوایی دشمن قرار گرفت و همراه با کابین عقب خود، ایوب حسین‌نژادی به اسارت دشمن درآمد.

محمدیوسف احمدبیگی در سال ۱۳۵۳ با مهری مومنی‌پورتفرشی پیوند زناشویی بست که از این ازدواج صاحب یک دختر به نام مه‌لقا (۱۳۵۴) و یک پسر به نام علی(۱۳۷۳) شدند.

احمدبیگی علاوه بر دوره نجات خدمه از مرگ، دوره کابین عقب و جلوی «اف- ۴»، دوره آشنایی با مقدورات و محدودیت‌های رسته زرهی، پیاده و هوابرد را نیز در مرکز زرهی شیراز گذرانده بود. او در روز۲۴ شهریور ماه ۱۳۶۹ دوران سخت اسارت را پشت سر گذاشت و بر خاک ایران اسلامی بوسه زد.

از میان خاطرات متعدد امیرسرتیپ دوم آزاده، یوسف احمدبگی، خبر شهادت برادرش، یعقوب، در سال ۱۳۶۴ وقتی در عملیات تبادل آتش با نیروهای بعث شرکت داشت، تلخ‌ترین خبر بود. او از خاطرات جنگ و پروازهایش چنین نقل می‌کند: صبح روز هفتم مهرماه ۱۳۵۹ به پست فرماندهی رفتم. در یک ماموریت دو فروندی برنامه شده بودم. کابین عقب من ستوان محمد فراهانی بود و شماره دو دسته پروازی بودیم. شماره یک توجیه لازم و نحوه پرتاب مهمات روی هدف را انجام داد. کارهای قبل از پرواز هم انجام شد و روی باند دسته گاز را فشرده، به پرواز درآمدیم. هوا آفتابی،‌اما پر از گرد و غبار بود؛ بنابراین دید خوبی نداشتیم. سر زمان باید روی هدف می‌بودیم. اما آن را مقداری به راست دیدیم. به همین دلیل شماره یک گردش شدید به راست کرد؛ طوری که من مجبور شدم برای پرهیز از از برخورد به سمت چپ او بروم. با این حال لیدر نتوانست خود را در موقعیت مناسب قرار دهد. اما من این فرصت را یافتم. او گفت: دور می‌زند و در برگشت هدف را بمباران می‌کند. جوابش را داده و همین که در موقعیت قرار گرفتم، در دو مرحله دکمه قرمز رها شدن بمب‌ها را فشردم. با این کار مجتمع توپخانه و ادوات زرهی استتار شده دشمن به شدت آسیب دید. اما در خلال دو لحظه پرتاب بمب، موشکی به هواپیما برخورد کرد و با صدای مهیب، آن را چندین پا به بالا پرتاب کرد. فشار سنگینی تحمل کردیم. داخل کابین هم از دود پر شد. نشان‌دهنده‌ها نوسان داشتند و هواپیما حول محور افقی تکان می‌خورد که با شل کردن کنترل فرامین به حالت پایدار درآمد. به فراهانی، که او را دایی صدا می‌کردیم،گفتم:«دایی نگران نباش وضعیت زیاد بد نیست» خوشبختانه دور موتورها که نگرانی اصلی من بود عادی شد.

کم‌کم به مرز خودی رسیده و داخل شدیم. هر از گاهی شماره یک را صدا می‌کردم. اما او جواب نمی‌داد. نگران بودیم. می‌ترسیدم آن‌ها را زده باشند. دسته فرامین هواپیما سفت و قابلیت گردش کم شده بود. به دایی سفارش کردم سوئیچ پرتاب صندلی را در حالت دو کابین قرار دهد و با دستور من آماده ترک هواپیما شود. تاکید کردم: فقط با دستور من می‌پریم یا به تنهایی، ولی با اطلاع من هواپیما را ترک می‌کنی. گفت: چشم قربان، جمالت را عشق است. روحیه خوبی داشت.

چشمم به دو فانتوم افتاد که از زیر ما گذشتند. آن‌ها را صدا زده و خواستم هواپیمای ما را چک کنند. گفتم موشک خورده‌ایم. سرهنگ قاسم گلچین فرمانده پایگاه و سرهنگ شاهرخ پوربیات استاد خلبان‌های پایگاه بودند که از دزفول برمی‌گشتند. آدرس دادم: کمی بالا، ساعت هشت. ما را دیده و آمدند نزدیک. گلچین بعد از وارسی اولیه خواست سرعت را کم کنم و چرخ‌ها را پایین بزنم. خودش سمت چپ کمی بالاتر ایستاد و پوربیات رفت زیر هواپیما، چرخ‌ها را زدم و به سه چراغ مربوطه خیره شدم تا سبز شوند. اما نشدند! گفتم: مثل اینکه چرخ‌ها پایین نیامده یا کاملا قفل نشده‌اند. با انجام چند حرکت شدید به بالا و پایین بالاخره سه چراغ سبز روشن شد.خوشحال شدم.گلچین گفت:احمدبگی خونسرد باش. پرسیدم: مگر چه شده؟ الحمدلله چرخ‌ها قفل شده‌اند؟.او ادامه داد: چرخ دماغ و سمت راست مشکلی ندارد اما لاستیک و بخشی از رینگ چرخ سمت چپ از بین رفته. مقداری از بال هواپیما هم داغان شده و ... . حالا مختاری،‌هر تصمیمی می‌خواهی بگیر. اگر می‌خواهید هواپیما را ترک کنید، به منطقه مخصوص بروید. گفتم: با امید به خدا می‌آییم برای نشستن. شما زودتر بروید بنشینید. چون ممکن است با نشستن ما مشکلی پیش بیاید و باند اشغال شود. در ضمن دستور بدهید باریر و باند را برای ما آماده کنند.

به فراهانی گفتم: ببین دایی، ما وضعیت خوبی نداریم. دوست داری بنشینم یا می‌خواهی بیرون بپری؟ من می‌خواهم هواپیما را بنشانم. چرا که امروز شدیدا به آن نیاز داریم. جواب داد من مطیعم. پرسیدم اگر اشکالی پیش بیاید حلالم می‌کنی؟! گفت: جمالت را عشق است، حلال.

در موقعیت نشستن قرار گرفتیم و همه دستورالعمل‌ها را مو به مو انجام دادیم. چرخ‌ها با باند تماس پیدا کرد و شاید چند متری نمانده بود که با کابل باربر درگیر شویم. یادم آمد قلاب یا هوک را پایین نزده‌ام، تمام بدنم گرم شد. با حالت وحشت و دلهره شدید، جای دست راست و چپ را عوض کرده و دسته هوک را همزمان با فریاد «یا ابوالفضل» پایین زدم. فکر می‌کنم یک لحظه هم نشد که قلاب کابل «باریر» را گرفت و هواپیما با ضربه شدیدی از حرکت ایستاد.

عوامل آتش‌نشانی و گروه نجات با سرعت دور هواپیما جمع شدند. با علامت آتش‌نشان‌ها موتورها را خاموش کرده و از پلکان پایین آمدیم. آن‌ها ما را غرق در بوسه کرده، صلوات می‌فرستادند و فریاد مرگ بر صدام سر می‌دادند. با دایی فراهانی به سمت بال رفتیم و تازه فهمیدیم چه بر سرمان آمده. نگاهی به هم انداخته لبخندی زدیم و دست یکدیگر را فشردیم. امور بعد پرواز را نجام داده و به پست فرماندهی رفتیم.

کارکنان پایگاه به ویژه همکاران پروازی، از نجات ما خیلی خوشحال بودند. ما هم شکر خدا را به جا آوردیم و با عشق و علاقه به کارمان ادامه دادیم. تا سرانجام ۲۸ آذرماه همان سال همراه با خلبان کابین عقب، سروان ایوب حسین‌نژادی، وقتی برای انهدام بارگردهای جنگی عراق به پرواز درآمدیم، مورد اصابت ضد هوایی دشمن قرار گرفته، به اسارت درآمده و طعم تلخ ۹ سال و ۹ ماه اسارت را چشیدیم.

بخشی از خاطرات دوران اسارت امیر آزاده خلبان محمدیوسف احمدبیگی در کتاب «عقابان دربند» که در سال ۱۳۷۶ از سوی انتشارات عقیدتی سیاسی ارتش منتشر شده،‌آمده است.

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha