آدمهاي نمايشنامهي روز رستاخيز؛ مردمي كه ميخواهند آدم اصلي نمايش را به سوي خودكشي سوق دهند
آدمهاي نمايشنامهي «روز رستاخيز» (نوشته محمد چرمشير و فرهاد مهندسپور)، همهي عزمشان را جرم كردهاند تا آدم اصلي نمايش (تادئوش) را بهسوي خودكشي (خودسوزي) سوق دهند.
به گزارش سرويس “نگاهي به وبلاگها“ي خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) بلاگر http://azarm.persianblog.com/ در دستنوشتهاي آورده است:
«آدمهاي نمايشنامهي «روز رستاخيز» (نوشتهي محمد چرمشير و فرهاد مهندسپور)، همهي عزمشان را جرم كردهاند تا آدم اصلي نمايش (تادئوش) را بهسوي خودكشي (خودسوزي) سوق دهند. آدمي احساسي را كه خواب ميبيند دندانش درد گرفته است و در بيداري حس ميكند كه ميان او و مرگ، قدمي فاصله بيشتر نيست.
روشنفكر بداقبال روز رستاخيز، پذيراي مرگي ميشود كه ديگران برايش رقم زدهاند و سهم او در اين بين چيزي جز اطاعت نيست.
هيچ راهي براي برگشت وجود ندارد و همهي آنچه پيش پاي اوست، پلههايي است كه او را سريعتر به مقصد ناخواسته ميرساند. هر اشاره نمايشنامه را، هر آدمي را كه سري به اتاق تادئوش ميزند، بايد معنادار دانست. اتاق تادئوش، مركز جهان است و آنها كه بهسرعت ميآيند و ميروند، قاتلان جمعي او هستند. تادئوش هرچند در گذشتهاش گاهي به مردن و كشتهشدن انديشيده، اما هيچگاه اين خيال از ذهنش نگذشته است كه روزي قرباني خواهد شد. با اين همه آنچه اتفاق ميافتد از اين هم هولناكتر است، تادئوش اين قربانيشدن را ميپذيرد و هيچ نميگويد. انگار حس ميكند رازي در اين مرگ ناخواسته هست كه افشاي آن ممكن نيست، شايد هم او به نيابت باقي آنهايي كه از اين مهلكه جان به در بردهاند، به خواست قاتلانش گردن مينهد.
تادئوش، روشنفكر است، نويسنده است و از چيزهايي مينويسد كه ديگران دوست ندارند. درعينحال، شجاعتي كه موقع نوشتن دارد، ديگران را واداشته تا او را براي قربانيشدن انتخاب كنند. «چسلاو ميلوش» شاعر لهستاني، كتابي دارد درباره روشنفكري و خودكامگي و در همين كتاب است كه همزمان با توصيف زندگي شخصي خودش كه عمدتا دربارهي لهستان و وضعيت معيشتي و سياسي در آن سرزمين است، ديدگاههايي را نيز دربارهي اين مفاهيم روشن ميكند. (براي خواندن سه فصل اول كتاب نگاه كنيد به چند گفتار دربارهي توتاليتاريسم، ترجمهي عباس ميلاني، انتشارات اختران) ميلوش در آن كتاب مينويسد روشنفكر نميتواند براي بايگاني كشوي ميزش بنويسد، درعينحال اضافه ميكند كه گاهي شرايط سياسي و اجتماعي او را واميدارد تا فقط دربارهي آنچه ضروري است بينديشد و بنويسد. اما اين ضرورت، لزوما آنچيزي نيست كه خود نويسنده به آن باور دارد، بلكه ضرورتي است تحميلشده و اجباري او آنچه را كه ضروري است مينويسد، نه به خاطر جان كه به خاطر چيزي عزيزتر، و اين همان چيزي است كه شاعر لهستاني آن را ارزش اثر ميخواند.
و تادئوش، نويسندهي لهستاني، خوب ميداند كه هيچ قدمي را نميتوان بدون احتياط برداشت. نويسندههاي ديگر، با هر قدم نسنجيدهاي كه برداشتهاند، هر داستان و مقالهاي كه فقط بهخاطر خودشان نوشتهاند، به مرگ نزديكتر شدهاند. بنابراين، چندان هم غيرطبيعي نيست كه او نه آنچيزهايي را كه در ذهن دارد روي كاغذ ميآورد و نه آنچيزهايي را كه ديگران نوشتهاند ميخواند. همهي هستي تادئوش در يك زندگي روزمره خلاصه ميشود، صبح برميخيزد و شب ميخوابد. در اين ميان، خوابها و رؤياها هم هستند، رؤياهايي كه ميآيند تا آينده محتوم را احتمالا گوشزد كنند. آن دنداندردي را كه گاهوبيگاه تادئوش دربارهاش حرف ميزند، دستكم نگيريد. چاره دنداني كه درد ميكند روشن است، چركي را كه در آن جمع شده نميشود بيرون كشيد، پس راه چاره كشيدن دندان است. و اين دندان، تادئوش لهستاني است كه نسبتي با ديگران ندارد، همه در كمينش هستند و پروندهاي قطور و سنگين دارد كه روزبهروز با گزارشهاي دوستان و آشنايان سنگينتر ميشود.
حقيقت اين است كه ميان اين نمايشنامه و آن كتاب ميلوش شباهتهاي زيادي هست. يادمان باشد كه اين نمايشنامه، بازخواني و درواقع اقتباسي است از يك رمان لهستاني ميلوش سالها قبل در كتابش نوشته بود كه در لهستان، هر كلمه را بايد قبل از آنكه از دهن بيرون بيايد، از جنبهي پيامدهاي احتمالياش ارزيابي كرد. حتي يك لبخند نابهنگام و نگاهي غيرعادي ميتواند زمينهساز اتهامهاي خطرناك و ترديدهاي بسياري باشد. صورت واقعي اين حرفها را، كه شايد در نگاه اول غيرواقعي بهنظر برسند، ميشود در رمان «محشر صغرا» (ترجمه فروغ پورياوري، انتشارات روشنگران) و نمايشنامه روز رستاخيز ديد. خصوصا در نمايشنامه كه هركسي وارد اتاق تادئوش ميشود، حرفهاي او را ميسنجد و نكتههاي احتمالي را در ذهن خودش ثبت ميكند. در اين ميان، آن ذهن ضربهپذير، ذهن در بند، به تادئوش تعلق دارد كه هر امكاني از او دريغ شده و تنها راه پيشرويش، خودسوزي است، خودكشي از آن نوعي كه ديگران ميپسندند.
آدم اصلي رمان محشر صغرا، نويسندهاي است كه ميخواهد راهش را خودش انتخاب كند، حتي اگر به نتيجه درخور نرسد اما آدم اصلي نمايشنامه روز رستاخيز فاقد اين انتخاب است، او بايد به راهي برود كه ديگران انتخاب كردهاند.
ميدانيد در ميانه تبديل رمان به نمايشنامه، در سالهاي ابتداي دههي 1990 ميلادي، بر سر تاريخ چه رفت؟ همه آن فرمانروايي دروغين كه سالها نگاه شخصياش را به آدمها تحميل ميكرد، در لحظه ناپديد شد و رفت تا كنار افسانههاي تاريخي ديگر بايستد و آن ديوار عظيم كه تاب شعارها و خواستههاي مردم را نداشت، با ضربهاي خرد شد و شكست.
رمان محشر صغرا را تادئوش كونويتسكي در سال 1979 نوشت و چندان دور از ذهن نيست كه رمانش را اينگونه پايان داد: «…مردم، به من قوت بدهيد. مردم، در اين دنيا، به تمام كساني كه در همينلحظه، دارند ميروند، همانطور كه من دارم ميروم توان بدهيد كه به استقبال خودسوزي بروند. مردم، به من نيرو بدهيد. مردم…»
هنوز چندسالي مانده بود تا آن اتفاق بزرگ، تا آن روزي كه هيچكس آمدنش را باور نميكرد...»
انتهاي پيام
- در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
- -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
- - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای دین مبین اسلام باشد معذور است.
- - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.
نظرات