بايد ظرف يك هفته پرونده عراق بسته ميشد... گفتوگو با خلبان هوانيروز در دوران دفاعمقدس
حضور هوانيروز ارتش جمهوري اسلامي ايران در روزها و سالهاي نخست و به طور كلي در تمام جنگ تحميلي بر هيچ كسي پوشيده نيست. مهرماه سال 59، روزهايي كه ارتش رژيم بعث عراق مرزهاي كشورمان را مورد حمله وحشيانه خود قرار داد، هوانيروز ارتش، محكم در برابر دشمن ايستاد و با مقاومت شجاعانه خود در اين مسير به نتايج مثبتي دست يافت.
سرهنگ بازنشسته «علي شيخ حميدي» متولد 1334 ، يكي از آن خلباناني است كه در روزهاي نخست دفاع مقدس با هليكوپتر «كبري» در برابر دشمن ايستاد و در مسير كسب پيروزي براي ميهن اسلامي تلاش كرد.
وي در گفتوگو با خبرنگار «فرهنگ و حماسه» خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، به روزهاي قبل از آغاز جنگ اشاره ميكند و در ادامه صحبتهايش از هفته اول جنگ تحميلي ميگويد.
ما زماني كه از دانشكده خلباني فارغالتحصيل شديم فكر كرديم خلبان شديم؛ چون جشني گرفته ميشد و گواهينامههاي خلباني ميدادند. ولي بعد آمديم و ديديم هيچ چيز نيستيم و در حقيقت يك كمك خلبان معمولي هستيم. برهمين اساس دورههاي مختلف را ديديم و انگار وقتي فارغالتحصيل شديم تازه شروع درس بود.
دوره ميديديم تا به انقلاب رسيديم. در طول اين مسير هركسي بنابر استعدادي كه داشت تخصصهاي مختلف ميگرفت. من ابتدا براي پرواز با هليكوپتر شكاري انتخاب و خلبان كبري شدم و بعد از طي دورههاي كبري تصميم گرفته شد كه من خلبان آزمايشي هليكوپتر شوم. هر وسيلهاي كه نقص فني داشته باشد خلبان آزمايشي بايد با آن پرواز كند تا نقص آن مشخص شود و مراحل لازم طي شود.
تقريبا بعد از فارغالتحصيلي چند ماهي بود كه خلبان آزمايشي بودم كه انقلاب پيروز شد. به مدت 5 سال به طور مداوم و بدون وقفه دوره ميديديم. قبل انقلاب ماموريتي نداشتيم غير از اينكه سالي يك مانور انجام ميشد. آن هم به صورت محدود ميرفتند و هدف اين بود كه هوانيروز گسترش پيدا كند كه شد و در واقع وجود اين سازمان باعث شد سرنوشت جنگ عوض شود. ولي همه زحمت كشيدند و شخصي كه حتي يك روز در جبهه بوده به اندازه خودش زحمت كشيده و جرات داشته است.
زماني كه انقلاب شد من به عنوان خلبان آزمايشي انجام وظيفه ميكردم و بعد از انقلاب درگيريهاي كردستان آغاز شد و ما خيلي در كردستان صدمه ديديم كه اي كاش اين اتفاقات در كردستان نميافتاد. شايد هدف دنيا اين بود كه بيايند اين ارتش پرقدرت را در داخل كشور بهقدري ضعيف كنند كه بعد يك كشور همسايه به ما حمله كند و من فكر ميكنم هدف از مسائل كردستان، تضعيف ارتش در راستاي آسانشدن حمله عراق به ايران بوده است.
حتي بعد از انقلاب هدف اصلي و سياست كشور اين بود كه ارتش از بين برود و البته طبيعي بود و به هر حال با اين مسائل و غائله كردستان توان ارتش تحليل رفته بود كه از جانب همسايهمان حمله انجام شد كه اگر اين حمله در ابتداي انقلاب صورت ميگرفت، مسائل خيلي فرق ميكرد و اصلا عراق در آن موقع جرات نداشت به ما چپ نگاه كند.
به هرحال توان نظامي و روحي ارتش تحليل ميرفت تا اينكه جنگ شروع شد. (31 شهريورماه 59) خيلي عادي آن روز گذشت. آن موقع پايان خدمت ساعت دو بعدازظهر بود و من متأهل بودم و در خانههاي سازماني زندگي ميكردم. ساعت 14:30 دقيقه بود و داشتيم ناهار ميخورديم كه صداي هواپيما آمد و به اين ترتيب 10 فرودگاه مورد حمله قرار گرفت و بمباران شد.
خانه ما هم در كرمانشاه چسبيده به باند فرودگاه بود و صدا خيلي نزديك شنيده ميشد. يك شيشه شكست و همسرم خيلي ترسيد. من به همراه ساكنين ديگر به پايين آمديم. همه خلبان بوديم و همه با اين فكر به پايين آمديم كه از فرودگاه همدان پايگاه نوژه به ما حمله شده و ديدمان اين بود كه هواپيماهاي فانتوم به ما حمله كردهاند. چون چهار ماه قبل از آن بحث كودتاي نوژه بود.
من گفتم كه شايد اين بخش ديگر كودتاست، اما يكي از همكاران گفت كه هواپيما فانتوم نبود و ميگ بود. من شوكه و عصباني شدم از اينكه كشوري جرأت حمله به ما را به خودش داده است. بعد از اين، ذهنمان به سمت عراق رفت؛ به هرحال من در حال صحبت با دوستان بودم كه فرمانده پايگاه با نگراني با خودرو از كنارمان رد شد، من را صدا زد و گفت با ماشين به داخل پايگاه برويم. من يك پيراهن آستين كوتاه و يك شلوار راحتي تنم بود و با دمپايي راه ميرفتم.
از تهران هم خبر دادند فرودگاه مهرآباد بمباران شده و دستور دادند كه scramble را انجام دهيد. يعني تخليه فوري يگان هوايي به منطقه پراكندگي و اين يك طرح در مسائل نظامي ارتش است. آژير طرح اسكرمبل را در پايگاه زدند. فرمانده پايگاه به من گفت يك وسيله را بردار و برو ولي يك وسيله معيوب را بردار. گفتم من بروم خانه لباس پروازم را بپوشم. گفت همين جوري برو و بنابراين با دمپايي و همان وضعيت پرواز كردم. دو نقطه از باند هم آسيب ديده بود كه به سرعت تعمير شد و مانع پرواز نبود. با آن لباس، پرواز خيلي سخت بود.
رفتم منطقه پراكندگي و به هرحال آن روز گذشت. آشفتگي خاصي در پايگاه بود و همه شوكه شده بودند و از همه بالاتر شوكهشدن دولت بود. واقعيت اين است كه وقتي كشوري مثل عراق به ما حمله كرده بود ميبايست پروندهاش را ظرف يك هفته ميبستيم، ولي خيلي و بيش از اندازه ضعيف شده بوديم. بر همين اساس، دو سه روز اول جنگ با آشفتگي خاص دولت گذشت و هر روز پايگاه ما بمباران ميشد.
دوم مهرماه بود كه با صداي آژير، 4:30 صبح از خواب بيدار شدم و سريع لباسم را تنم كردم و رفتم. هنوز هوا روشن نشده بود. يك ربع بعد سه فروند هواپيماي عراقي آمدند كه يكي از آنها مورد هدف قرار گرفت و نحوه سقوط آن طوري بود كه موتور هواپيما به داخل اتاق شيرودي رفت. آشفتگي خاصي در پايگاه بود و عنوان شد كه خانه شيرودي خراب شده و سرگردان بوديم كه چه بايد كرد تا اينكه خواستند يك خلبان برود جاي شيرودي در سرپل ذهاب بماند و شيرودي برگردد.
به دلايل مختلف خيليها دوست نداشتند بروند و در آن شرايط بحراني هركسي به فكر خانواده خودش بود. به هر حال قرعه به نام من افتاد كه بروم سرپل ذهاب و شيرودي برگردد. من يك پيغام براي خانمم فرستادم كه بگوييد من رفتم ماموريت و او برود تهران.
من به همراه يك كمك خلبان به سرپل ذهاب رفتيم. روز سوم مهرماه بود. در شهر اسلامآباد غرب دو فروند فانتوم نشسته بودند و ما هم رفتيم كنارشان نشستيم و با تهران هماهنگ كرديم و از آنجا به سرپل ذهاب رفتيم.
اسم شيرودي علياكبر بود كه ما اكبر صدايش ميكرديم. آن موقع تعقيب پرواز هم نبود و وقتي به سرپل ذهاب رفتيم شيرودي متعجب شد. به شيرودي گفتيم ما آمديم كه شما برگرديد. علت را جويا شد كه گفتم در پايگاه كاري دارند. گفت جنگ شده ما بايد همه بياييم اينجا. او به شدت از بازگشت امتناع ميكرد كه در نهايت به او گفتم: خانهات خراب شده و جريان را برايش تعريف كرديم. شيرودي پس از آنكه مطمئن شد خانوادهاش سالم هستند به من گفت بيا كارت دارم؛ رفتيم در اتاق و شيرودي يك امريه از جيبش درآورد و به من نشان داد. امريه اين بود كه پادگان سرپل ذهاب تخليه شود و زاغه مهمات سرپل ذهاب را با دو فروند كبري كه آنجاست بزنند و ماهم برگرديم به كرمانشاه.
هدف ما از رفتن به سرپل ذهاب اين بود كه شيرودي برگردد كه برنگشت. خيلي مهمات آنجا بود و زير تمام كوهها مهمات بود. براي آنكه اين مهمات بهدست عراقيها نرسد ميبايست طبق دستور همه را نابود ميكرديم.
عقبنشيني نيروها هم از مدتي پيش شروع شده بود. ما شب را با يك نگراني خاصي در يك مهمانسرا تا صبح نشستيم. پادگان سرپل ذهاب تخليه شده بود و از پادگان به آن عظمت فقط يك سروان باقيمانده بود. يك سرواني كه فرمانده دژبان پادگان بود و آن آخرين نفر، نماينده بود كه به همراه ما به عنوان مسافر بعد از زدن زاغه مهمات برگردد. شب تلخي را گذرانديم؛ از اين نظر كه ميشنيديم و كردهاي منطقه خبر ميدادند عراق در حال پيشروي است و قصرشيرين را گرفته و مردم را ميكشند و هر لحظه خبرهاي تلختري به گوشمان ميرسيد.
من در زندگي كم گريه ميكنم و آنقدر سخت گريهام ميگيرد كه در فوت پدرم گريهام نگرفت و كلا دير اشكم درميآيد. ولي آن شب از غم ظلمي كه به هموطنانم ميشد و من كاري نميتوانستم بكنم گريه كردم. به هرحال صبح شد و آن روز صبح ميبايست وظيفهمان را انجام ميداديم. چهار پنج روز اول شروع جنگ بود و ميبايست زاغه مهمات را ميزديم. زاغه مهمات دقيقا 32 در بود كه درها را باز گذاشته بودند كه ما با راكت يا موشك شليك كنيم و به همين نحو همه مهمات نابود ميشد و ديگر هيچ چيز باقي نميماند.
ساعت حدودا 10 صبح شد و دلمان نميآمد اين كار را بكنيم، ولي دستور نظامي بود و ميبايست اين ثروت بزرگ را كه نياز داشتيم، نابود ميكرديم. آن مقداري را كه ميشد ميبايست به عقب ميبرديم و مابقي را نابود كنيم.
سه فروند كبري را مجهز كرديم كه برويم و زاغه مهمات را بزنيم. شيرودي من را صدا زد و به من گفت: قبل از اينكه زاغه مهمات را بزنيم بيا يك شناسايي كنيم و ببينيم عراقيها كجا هستند. حالا بر اساس آن دلهرهاي كه از ديدن دشمن زرهي و سازماندهي شده داشتيم به شيرودي گفتم: اكبر بيا مهمات را بزنيم و برويم. گفت: با دو فروند يك بار به شناسايي برويم. بالاخره با توجه به گريه شب گذشته و كمك به هموطنان رفتم. مقداري هم ترس داشتم، اما آن مسائل بر ترس غلبه ميكرد.
ما با دو فروند رفتيم. خبري كه به ما داده بودند اين بود كه عراق رسيده به حاشيه شهر سرپل ذهاب. وقتي با دو فروند رفتيم، به هر حال ما رفتيم و با اين نيت رفتيم كه هم وضعيت را ببينيم و هم بزنيم.
اولين برخورد جنگي زندگيمان بود؛ هم براي من و هم براي شيرودي. ما رفتيم داخل شهر و شهر متروكه بود و ميديديم. چون زمان جنگ ما زياد ارتفاع نميگرفتيم و ارتفاع گرفتن يعني مرگ. شهر خالي بود و فهميديم كه عراق اينجا نيست. ولي رفتيم جلوتر، يك شهركي بود كه عراق در سالهاي قبل به دليل خشمي كه از قرارداد الجزاير داشت، ايرانيالاصلهاي مقيم عراق را از عراق بيرون كرد و به همين دليل شاه دستور داده بود در سال 48 براي اسكان موقت اين افراد چند شهرك بسازند.
عراقيها در آن شهركها مستقر شده بودند. مردم از آن منطقه فرار كرده بودند و عراقيها به برخي از دختران جوان تجاوز كرده بود و پيرها را ميكشتند و يك عده را اسير ميكردند. آن موقع ما تجربه نداشتيم و نميدانستيم كه پس از تصرف چه كارهايي كردهاند. بعد كه فهميديم تازه خونمان به جوش آمد. من شروع كردم به شليك و زدن و اولين شليك را به سمت شهرك انجام دادم. پشت سر من شيرودي شهرك را نشانه گرفت و زد.
ترسو بودن عراقيها آنجا بدون شرح براي من مشخص شد. بهطوري كه ما يك نفربر ميزديم و خودشان 10 تاي ديگر را نابود ميكردند؛ با هم برخورد ميكردند و چقدر افرادشان را زير گرفتند. آن روز من لذتي بردم و از آن به بعد يك احساس خطرناكي درون ما به وجود آمد. چون احساس كرديم كه ديگر جنگ نيست و فكر ميكرديم داريم بازي ميكنيم. انگار كه آنها شل و كور بودند و فقط ما ميديديم و اين احساس بدي بود كه به ما دست داد. چون يك احساس جسارتي بود و بيخيالي به آدم دست ميداد و اين خطر مرگ بود براي يك خلبان.
يكي از مسائلي كه از لحاظ روحي در ارتش عراق اتفاق افتاده بود كه در برابر حمله ما آن عكسالعمل همراه با ترس را انجام دادند اين بود كه آنها خيلي راحت جلو آمده بودند و يك مورد تيراندازي در مقابل آنها صورت نگرفته بود. به نوعي تا سرپل ذهاب گردش علمي آمده بودند و كسي جلودار آنها نبود. ولي اولين حركتي كه در مقابلشان رخ داد و مرگ را در پيش چشمانشان ديدند و با شليك هليكوپتر كبري و درهم شكستن تجهيزاتشان مواجه شدند، به رعب و وحشت افتادند.
به هرحال در آن پرواز تمام مهمات را بر سر عراقيها ريختيم و من به جرأت ميتوانم بگويم كه در آن پرواز 200 نفر را كشتم و شايد بيشتر. و از آنجا كه سلاح ضدنفر نداشتيم و سلاح ما ضدزره بود تجهيزات زيادي را نابود كرديم. شيرودي در آن پرواز هفت تانك را زد. سلاح من ضدتانك نبود و من ميبايست نفربر و كاميون ميزدم و در جوار آن انسانها كشته ميشدند و من شايد حدود 30 دستگاه نفربر و كاميون زدم و به اين ترتيب ما در عرض 10 دقيقه آنجا را به يك جهنم تبديل كرديم و برگشتيم در پادگان سرپل ذهاب نشستيم.
وقتي برگشتيم شور و حال خاصي داشتيم و شيرودي يك عمل بسيار خطرناكي انجام داد كه به دليل آن شور و هيجان بود. شيرودي تلفنگرام بنيصدر را پاره كرد، مچاله كرد و با يك لگد به سمتي پرتاب كرد و گفت: گور پدر اين دستور. انجام نميدهييم. گفتم شيرودي اعداممان ميكنند. گفت: من انجام نميدهم و اگر ميخواهي تو انجام بده. به هرحال ما با هم دوست بوديم و زندگي ميكرديم و من با او كنار آمدم. شيرودي گفت: نترس من براي چمران موضوع را توضيح ميدهم. شيرودي به دليل مساله پاوه با چمران دوست بود. شيرودي گفت: بيا برويم و عراقيها را بزنيم، اگر ناچار شديم مهمات را ميزنيم.
ما بعد از نيمساعت و لود شدن وسيلههايمان دوباره به سمت عراقيها رفتيم و ديديم عراقيها از همان شهرك حدود پنج كيلومتر عقبنشيني كردند و هنوز داشتند به اين عقبنشيني ادامه ميدادند و همينطور كه ميرفتند آنها را با فاصله نزديك ميزديم.
اين پيشنهاد و فكر شيرودي بود و اگر من تنها بودم دستور بنيصدر را اجرا ميكردم. به هر حال اين اعمال انجام شد و شور و هيجان خاصي راه انداخت و جو تيم ماموريتي را عوض كرد و روحيه خودمان هم عوض شده بود. هدفمان زدن عراقي بود و در نهايت اگر مجبور ميشديم قرار بود مهمات را بزنيم. ولي آن شب ديگر تصميم گرفتيم كه مهمات را نزنيم و فكرمان اين بود كه صبح برويم و به اين يگان خودي كه دارد عقبنشيني ميكند بگوييم برگرديد پادگان.
حدود 48 ساعت بود كه نخوابيده بوديم و اصلا نميشد كنار دشمني كه بيخ گوشمان است بخوابيم. صبح هوا گرگ و ميش بود كه ما دوباره رفتيم و وقتي به عراقيها رسيديم در بيابان كنار نفربر و تانك هر كسي خوابيده بود. بالاي سرشان كه رسيديم كيسه خواب را پاره ميكردند، اما تا به خودشان بيايند كارشان تمام ميشد و نميتوانستند از جايشان تكان بخورند.
تا 15 روز من پرواز ميكردم بدون آنكه يك نفر به من گلولهاي بزند. ديگر از خود بيخود شده بوديم و فكر ميكرديم عراقيها كر و كور و لال هستند. ولي بعد از 15 روز كه اولين گلوله به من خورد يك هشداري برايم بود كه اين يك جنگ است و از آن حالت كه قبلا پيش آمده بود بيرون آمدم.
بعد از اين، رييسجمهور به كرمانشاه آمد و آنجا به من و شيرودي چهار سال ارشديت و به كمكهاي ما دوسال ارشديت اعطا شد. البته ما اصلا در اين حال و هوا نبوديم و من يكماه بعد متوجه اين تشويقي شدم و در واقع وقتي كه بعد از 25 روز بيخبري از خانوادهام به كرمانشاه آمدم متوجه اين تشويقي شدم.
روز چهارم مهرماه هم شيرودي رفت جلوي ستون خودمان و گفت: اگر عقبنشيني كنيد ميزنم و بايد برگرديد. به هرحال موفق شديم لشكر در حال عقبنشيني را برگردانيم و به آنجا بيايد و به من و شيرودي كمك كند. ما با روزي 9 سورتي پرواز خسته ميشديم. اما بعد از دو روز بچههاي ديگر آمدند و به ما اضافه شدند. طوري شده بود كه ديگر من و شيرودي روزي دو الي سه سورتي پرواز داشتيم. به مدت 15 روز در آن منطقه فقط با هليكوپتر كبرا مقاومت كرديم و دشمن را از محور گيلانغرب و از ايلام تا قصرشيرين عقبنشيني داديم و پنج روز اول جنگ به اين صورت گذشت.
انتهاي پيام
- در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
- -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
- -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
- - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بیاحترامی به اشخاص، قومیتها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزههای دین مبین اسلام باشد معذور است.
- - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر میشود.


نظرات