• جمعه / ۲۵ اسفند ۱۳۸۵ / ۱۱:۲۴
  • دسته‌بندی: فرهنگ حماسه
  • کد خبر: 8512-14315
  • منبع : نمایندگی خراسان رضوی

*از قبر بي‌نشان تا کوچه بي‌نام* گفت‌وگو با همسر شهيد عبدالحسين برونسي؛ رادمردي که آسمان بر گام‌هاي استوارش بوسه مي‌زد

*از قبر بي‌نشان تا کوچه بي‌نام* 
گفت‌وگو با همسر شهيد عبدالحسين برونسي؛
رادمردي که آسمان بر گام‌هاي استوارش بوسه مي‌زد
از قبر بي‌نشان سراغت را گرفتم تا به اين کوچه بي‌نام رسيدم. 25 اسفند سالگرد شهادتش است؛ براي تهيه گزارش راهي منزل شهيد مي‌شوم. کسي منزل شهيد را نمي شناسد. - ببخشيد...منزل شهيد برونسي کجاست؟بلوک 19 پلاک 13... -نمي‌دانم. و اين سوال و جواب تکرار مي‌شود تا پيدا مي‌كنم. در اتاقي ساده که يک تابلوي بزرگ از شهيد در گوشه‌اي از آن جلب توجه مي‌کند. نرسيده صحبت‌ها گل مي‌اندازد و "معصومه سبک‌خيز" همسر شهيد عبدالحسين برونسي با همان نجابت يک زن روستايي به خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا) - منطقه خراسان، مي‌گويد: در سال 1347 با شهيد برونسي ازدواج کردم و اکنون 8 فرزند از او به يادگار مانده است. ازگلبوي نيشابور و تقسيم اراضي، تا مشهد و سبزي فروشي ... " آن روزها عبدالحسين در روستاي گلبوي اطراف نيشابور کار کشاورزي مي‌کرد، خودش زمين نداشت، حتي يک متر! هميشه براي اين و آن کار مي‌کرد و معتقد بود ناني که از زحمتکشي و عرق پيشاني طلب شود حلال است و به اين راضي بود". اگر بگويم اصل مبارزه عبدالحسين به علت آمدن به مشهد بود، بيراه نيست. آن وقت‌ها يک پسر داشتيم که نامش حسن بود، زمان تقسيم اراضي توسط رژيم شاه بود، همه اهالي روستا خوشحال بودند ولي عبدالحسين از همان لحظه اول ناراحت بود، گفتم چرا بعضي‌ها خوشحال هستند و شما ناراحت؟ جواب درستي نداد فقط گفت: همه چيز خراب مي‌شود همه چيز را مي‌خواهند نجس کنند، اين زمين‌ها مال يتيم و صغير است. کم کم مي‌فهميدم چرا گرفتن زمين را قبول نمي‌کرد، روزي به من گفت چيزي را که طاغوت بده، نجس است و من هم به چنين چيز نجسي نياز ندارم. آنها به فکر خير و صلاح ما نيستند. تاکيد شهيد بر حلال و حرام به حدي بود که دوباره رفت کشاورزي اين و آن را مي‌کرد؛ پسرم حسن 9 ماهه بود که اولين محصول گندم اهالي بعد از تقسيم اراضي برداشت شده بود گفت از امروز بايد مواظب باشي در منزل پدرم چيزي نخوريد و مواظب حسن هم باشيد تا لقمه‌اي نان از اموال پدرم نخورد. لحن کلامش محکم و قاطع بود، از آن به بعد در منزل پدرش هيچ چيز نخورد.» -چه شد که به مشهد آمديد؟ عبدالحسين براي زيارت رفت مشهد و بازگشتش طول کشيد؛ روزي نامه‌اي آمد که در آن نوشته بود من ديگر به روستا برنمي‌گردم اگر دوست داريد همسر مرا به مشهد بفرستيد و گرنه تمام زندگي و اموال براي شما باشد. از همان روز وسايلمان را فروختيم و عازم مشهد شديم و طلب طلبکارها را نيز داديم زيرا تحمل وضعيتي که در روستا درست شده بود واقعا مشکل بود. در مشهد ابتدا رفت سر کار سبزي فروشي. روزي 50 ريال حقوق مي‌گرفت؛ روزي به من گفت اين کار براي من خيلي سنگين است من از تقسيم اراضي فرار کردم که گرفتار مال حرام نشوم ولي اينجا از روستا بدتر است. با زن‌هاي بي‌حجاب سر و کار زيادي دارم و صاحب سبزي فروش هم، سبزي ها را در آب مي ريزد تا سنگين‌تر شود. فرداي آن روز در يک لبنياتي کار پيدا کرد. در آنجا 100 ريال حقوق مي‌گرفت. پس از 15 روز که آنجا کار کرد روزي گفت مي خواهم بروم سر گذر کار کنم، گفتم چرا ؟ و عبدالحسين در جواب گفت: اين يکي از کار سبزي فروشي حرام‌تر است. صاحب لبنياتي کم فروشي مي‌کند، جنس بد را با جنس خوب مخلوط مي‌کند و با قيمت بالا مي فروشد، ترازو را هم سبک مي‌کشد و بدتر از اين مي‌خواهد من هم مانند او باشم. سه چهار روز بعد آخر شب آمد و گفت: يک بنا پيدا شده و مرا با خود سر کار مي‌برد و روزي صد ريال حقوق مي‌دهد اين نان زحمت‌کشي پاک و حلال است.» مبارزه، مبارزه، و باز هم مبارزه ... از سال 1341 مبارزات شهيد آغاز شد و تا زمان شهادتش در سال 63 ادامه يافت. هيچ وقت بدون غسل شهادت از منزل بيرون نمي‌رفت. وقتي سر کار هم مي رفت غسل شهادت مي‌کرد. مي‌گفت: اگر اتفاقي بيفتد اجر شهيد را دارد، زماني که مي‌رفت اعلاميه‌هاي امام را پخش کند مي‌گفت اگر ماموران شاه آمدند به آنها بگو شوهرم بناست و مي‌رود سر کار، از چيز ديگري نيز خبر ندارم. روزي براي پخش اعلاميه رفت ولي برنگشت. چند روز بعد فهميديم ساواکي‌ها او را گرفته‌اند، کم کم از آمدنش نااميد مي‌شدم که يک روز پيدايش شد. درست در خاطرم نمانده است که چگونه آزاد شد؟. پيام جديدي از امام خميني (ره) رسيده بود و از مردم خواسته بودند به خيابان‌ها بيايند و عليه رژيم تظاهرات کنند. عبدالحسين آن روز سر کار نرفت، غسل شهادت کرد و به حرم رفت. ماموران شاه هم حرم را حمام خون کردند. وقتي عبدالحسين برنگشت نگران شدم، تمام نوارها و رساله‌ امام و اعلاميه‌ها را در خانه داخل بالشت و قابلمه‌ها مخفي کردم. ماموران شاه هم با لطف خدا نتوانستند وسايل ايشان را پيدا کنند. چند روز بعد مشخص شد عبدالحسين در زندان وکيل‌آباد است. براي آزادي وي صد هزار تومان و يک سند خانه لازم بود؛ ظهر همان روز متوجه شدم کوچه شلوغ است رفتم بيرون منزل ديديم مردم شيريني پخش مي‌کنند لابه لاي جمعيت عبدالحسين را ديدم خيلي پيرتر شده بود، دهانش کوچک شده بود و صورتش شکسته بود. آن روز هر چه اصرار کردم تا ماجرا را بگويد حرفي نزد؛ کم کم حالش که بهتر شد دوستان طلبه‌اش آمدند و با هم صحبت مي‌کردند من از پشت پرده مي‌شنيدم که سرواني ساواکي تمام دندانهايش را شکسته و او را شکنجه کرده است.» همسر شهيد از پنجره اتاق به آسمان نگاه مي‌کند و مي‌گويد: «آن روز باز هم تظاهرات شد ولي از عبدالحسين خبري نبود. ديگر زياد ناراحت نبودم، زندان رفتنش طبيعي شده بود بعدا متوجه شدم که براي آزادي‌اش از سند منزل آقاي غياثي کارفرماي شهيد استفاده شده است. بعد از آزادي شهيد، براي پس گرفتن سند منزل آقاي غياثي به تهران رفتند وقتي برگشتند سند خانه آقاي غياثي و چند برگ ديگر نيز همراه عبدالحسين بود. با خنده مي‌گفت، اين حکم اعدام من است.در همان زمان دستگيري عبدالحسين، امام از پاريس آمدند و انقلاب پيروز شد؛ اگر امام از پاريس نمي آمدند حکم اعدام شهيد قطعي بود.» عمليات بدر ميعادگاه يار... معصومه سبک خيز در ادامه از فعاليت‌هاي همسرش در زمان جنگ تعريف مي‌کند، مي‌توان در عمق چشمانش افتخار را ديد؛ رو به من مي‌گويد:« در 25 اسفند سال 63 در عمليات بدر شهيد شد و مفقودالجسد... چند روز قبل از شهادت و اجراي عمليات بدر در مصاحبه‌اي گفته بود در اين عمليات انشاء الله ديدار، ديدار يار است اميدوارم که گمنام شهيد شوم و جنازه‌ام به ياد سالار شهيدان کنار آب فرات و در کنار مولايم بماند که همين طور نيز شد.» همسر شهيد در خاطره‌اي از همسرش مي‌گويد: تا بعد از شهادتش هيچ وقت نفهميديم در جبهه مسووليت مهمي دارد و فرمانده گردان عبدالله است، بسياري از اقوام و فاميل نيز نمي‌دانستند. وقتي که صحبت از رفتن به جبهه مي‌شد آشنايان مي‌گفتند همسرت از جبهه چه مي‌خواهد که اين قدر مي‌رود. "معصومه سبک خيز" با لبخندي که نشان مي داد از ته دل راضي است، گفت: يکي از همسايه‌ها گفته بود آقاي برونسي از زن و بچه‌اش سير شده که مي‌رود جبهه و پيش آنها نمي‌ماند؛ حرفش در دلم سنگيني مي‌کرد. وقتي عبدالحسين آمد موضوع را به او گفتم شهيد هم با خنده گفت: بايد يک صندلي در کوچه بگذارم و همسايه‌ها را جمع کنم و بگويم که من زن و بچه‌ام را دوست دارم خيلي هم دوست دارم ولي جبهه واجب‌تر است. همسر شهيد دوباره به عکس عبدالحسين برونسي که در گوشه اتاق به ديوار تکيه داده، نگاه مي کند و مي گويد: با لحني جدي در چشمانم نگاه کرد و گفت: آن آدمي که اين حرف را زده حتما نمي‌دانسته که زن و بچه من اينجا جايشان امن و راحت است ولي خيلي‌ها در مرز همه چيزشان را از دست داده‌اند و امنيت ندارند. وي از ديگر خاطرات و اخلاق شايسته شهيد مي‌گويد: براي ترورش بارها اقدام کرده بودند، در مسجد گوهرشاد براي مردم سخنراني مي‌کرد و وقتي مي‌گفتم شما شخص مهمي هستيد مي‌گفت به عنوان يک رزمنده مي‌خواهم براي مردم حرف بزنم. حتي صدام براي سرش جايزه تعيين کرده بود ولي هرگز تا زمان شهادتش متوجه مسوؤليت مهم او نشدم. قبري مانند مادر... همسر شهيد برونسي مي‌گويد:«از خواب پريدم، کسي داشت گريه مي‌کرد چند لحظه‌اي درنگ کردم کم‌کم متوجه شدم صدا از راهرو مي‌آيد جايي که عبدالحسين خواب بود. رفتم داخل راهرو حدس زدم عبدالحسين بيدار است و دعا مي خواند اما وقتي ديدم خواب است، دقت که کردم متوجه شدم با مادرش حرف مي زند به "حضرت فاطمه زهرا (س) مي‌گفت مادر،" حرف که نمي‌زد ناله مي‌کرد؛ اسم دوستان شهيدش را مي‌برد مانند مادري که جوانش مرده باشد به سينه مي‌زد. ناله‌اش هر لحظه بيشتر مي‌شد. ترسيدم همسايه‌ها را بيدار کند؛ هيجان زده گفتم عبدالحسين... عبدالحسين ... عبدالحسين... يک دفعه از خواب پريد صورتش خيس اشک بود. گفتم از بس که رفتي جبهه ديگه در خواب هم فکر منطقه‌اي؟ گويي تازه به خودش آمد ناراحت گفت چرا بيدارم کردي؟با تعجب گفتم شما اينقدر بلند صحبت مي‌كردي که صدايت همه جا مي رفت. پتو را انداخت روي سرش و گوشه‌اي کز کرد. گويي گنج بزرگي را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل ناليد" آخر چرا بيدارم کردي"؛ آن شب خواستم از قضيه خوابش سر در بياورم ولي تا آخر مرخصي‌اش چيزي نگفت و راهي جبهه شد.» زينب، نويد بخش آرزوي پدر «بعد از به دنيا آمدن زينب دختر کوچکم دو روز پيش ما ماند. شبي که فرداي آن روز بايد مي‌رفت، گفت: صبح آماده باشيد مي خواهيم برويم کار داريم. يک ماشين گرفته بود خانه تک تک تمام فاميل هاي مشهد رفت با يکي از آنها سر مسايل انقلاب دعواي شديدي کرده بود که چند سال با هم رفت و آمد نداشتند براي من عجيب بود که آن شب به خانه او هم رفت هر جا مي رفتيم، مي‌گفت: ما فردا انشاء الله عازم جبهه هستيم آمديم ديگه حلالمان کنيد. آنها هم مثل من تعجب مي‌کردند هر وقت مي‌خواست برود جبهه سابقه نداشت خانه فاميل براي خداحافظي برود. معمولا آنها براي خداحافظي به خانه ما مي‌آمدند و اين نگرانم مي‌کرد. آخرين جايي که رفتيم حرم بود. آن جا ديگر عجله نداشت. زيارت با حالي کرد با طمانينه و آرامش. موقع برگشت در ماشين به من گفت: انشاء‌الله فردا مي‌روم منطقه ديگر معلوم نيست کي برگردم. کم مانده بود گريه کنم؛ فهميد ناراحت شدم، گفت: ناراحت نشو تو که مي‌داني بادمجان بم آفت ندارد شهادت کجا و ما کجا ؟! در خانه، بچه‌ها که خوابيدند آمد کنارم و گفت: امشب سفارش شما را به امام رضا کردم؛ از آقا خواستم که گاهي لطف کند و به شما سر بزند شما هم اگر مشکلي داشتيد از خودشان کمک بخواهيد هيچ وقت از اين حرف ها نمي‌زد، بوي حقيقت را حس مي‌کردم ولي انگار يک ذره هم نمي‌خواستم قبول کنم. بعد از نماز صبح آماده رفتن شد. زينب آخرين فرزندش را در آغوش گرفت و بسيار گريست. او را خيلي دوست داشت هر دفعه که مي‌خواست برود اگر صبح زود هم بود همه‌شان را بيدار مي‌کرد و با همه خداحافظي مي‌کرد ولي اين بار نمي‌دانم چرا نخواست بيدارشان کند،گفت:اين راهي که مي‌روم ديگر بازگشتي ندارد. هميشه وقت رفتنش اگر گريه مي‌کرديم، مي‌خنديد و مي‌گفت اي بابا! بادمجان بم آفت ندارد، از اين گذشته سر راه مسافر خوب نيست گريه کني. اين بار ولي ...گفت حالا وقتش است گريه کني. کم کم بچه‌ها از خواب بيدار شدند. بوسيدنش، بوييدنش و خداحافظي کردند. خبر عمليات بدر را که شنيدم هر لحظه منتظر تلفنش بودم. در هر عملياتي هر وقت که امکاني بود زنگ مي‌زد، خودش هم که نمي‌رسيد يکي را مي فرستاد زنگ بزند و بگويد تا اين لحظه زنده هستم. عمليات تمام شد. امروز و فردا کردم که تلفن بزند ولي بالاخره خبرش آمد. به آرزويش رسيد آرزويي که بابتش زجرها کشيد.مفقودالاجسد شد. همان چيزي که هميشه از خدا مي‌خواست. حتي وصيت کرده بود روي قبرش سنگ نگذارند مانند قبر فاطمه زهرا (س) بي‌نام و نشان.» معصومه سبک خيز در ادامه مي‌گويد:«زندگي و خانه‌داري با حقوق کم مشکلات خاص خودش را دارد. يازده سال از شهادت عبدالحسين مي‌گذشت بار زندگي، و بزرگ کردن چند تا بچه، روي دوشم سنگيني مي‌کرد. وقتي به خودم آمدم، ديدم من مانده‌ام و يک دنيا قرض‌هايي که به فاميل و همسايه داشتيم. نزديک شدن عيد هم در آن شرايط دشوار، مشکلي بود که بيشتر از همه خودنمايي مي‌کرد. روزها همين طور مي‌گذشت و ياد قرض و طلب مردم گاهي همه فکرم را به خودش مشغول مي‌کرد بعضي از قرض‌ها مال خود شهيد برونسي بود که بنياد شهيد عهده‌دار آنها نشد. هر چه سعي به قناعت داشتم و جلو خرج ها را مي‌گرفتم، باز هم نمي‌شد؛ خودمان را به زور اداره مي‌کردم، چه برسد که بخواهم قرض‌ها را هم بدهم. يک روز انگار ناچاري و درماندگي مرا کشاند بهشت امام رضا (ع). رفتم سرخاک شهيد برونسي نشستم به درد و دل کردن.گفتم شما رفتي و من را با اين بچه‌ها و با کوهي از مشکلات تنها گذاشتي، بيشتر از همه اين قرض‌ها اذيتم مي‌کند؛ اگر مي‌شد يک طوري از دست اين قرض‌ها راحت شوم خيلي خوب بود. با عبدالحسين زياد حرف زدم، فقط هم مي‌خواستم سببي شود که از دين اين همه قرض خلاص شوم آن روز، کلي سر خاک عبدالحسين گريه کردم وقتي مي خواستم بيايم، آرامش عجيبي به من دست داده بود. هفته بعد...» از اين جا به بعد را به نقل از همسر شهيد برونسي از كتاب "خاك هاي نرم كوشك" مي‌آورم:«... توي ايام عيد(عيد سال 1375)، با بچه‌ها در خانه نشسته بودم،زنگ زدند دستپاچه گفتم خانه رو جمع و جور کنيد، حتما مهمونه. حسن پسر بزرگم رفت در را باز کرد وقتي برگشت، حال و هوايش از اين رو به آن رو شده بود؛ معلوم بود حسابي دست و پايش را گم کرده است با من و من گفت آقا... آقا...! مات و مبهوت مانده بودم. فکر مي‌کردم حتما اتفاقي افتاده. زود رفتم بيرون. از چيزي که ديدم هيجانم بيشتر شد، باورم نمي‌شد که مقام معظم رهبري تشريف آورده‌اند.خيلي گرم و مهربان سلام کردند و با لکنت زبان جواب دادم. از جلوي در رفتم کنار و با هيجاني که نمي‌توانم وصفش کنم تعارف کردم بفرمايند داخل، خودشان با چند نفر ديگر تشريف آوردند داخل، بقيه محافظ‌ها توي حياط و بيرون خانه ماندند. اين که رهبر انقلاب، بدون اطلاع قبلي و بدون هيچ تشريفاتي آمدند براي همه ما غيرمنتظره بود؛ غير منتظره و باورنکردني، نزديک يک ساعت از محضرشان استفاده کرديم. آن شب ايشان از يكي از خاطراتي که از شهيد برونسي داشتند، صحبت کردند برايمان، بچه ها غرق گوش دادن و لذت شده بودند.آقا، حال هر کدامشان را جداگانه پرسيدند و به هر کدام جدا جدا فرمايشاتي داشتند. به جرات مي‌توانم بگويم توي آن لحظه‌ها بچه‌ها نه تنها احساس يتيمي نمي‌کردند، بلکه از حضور پدري مهربان، شاد و دلگرم بودند. در آن شب به يادماندني،لا به‌لاي حرف‌ها،اتفاقا صحبت از مشکلات ما شد و اتفاقا هم به دل من افتاد و قضيه قرض‌ها را خدمت مقام معظم رهبري گفتم، زودتر از آن چه که فکرش را مي‌کردم مساله حل شد.» شهيد عبدالحسين برونسي در فرازهايي از وصيتنامه‌اش مي‌نويسد: « من با چشم باز اين راه را پيموده‌ام و ثابت قدم مانده‌ام. اميدوارم اين قدم‌هايي که در راه خدا برداشته‌ام خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار بدهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد. فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنيد و اين کتاب آسماني را سرمشق زندگي‌تان قرار بدهيد و بايد از قرآن استمداد کنيد و بايد از قرآن مدد بگيريد و متوسل به امام زمان (عجل الله تعالي فرجه الشريف) باشيد. هميشه آيات قرآن را زمزمه کنيد تا شيطان به شما رسوخ پنهاني نکند. اي مردمي که شهادت براي شما جا نيفتاده است، در اجتماع پيشرو، بايد درباره شهيدان، کلمه اموات از زبان‌ها و از انديشه‌ها ساقط شود و حيات آنان با شکوه تجلي نمايد؛ "بل احياء عند ربهم يرزقون". فرماندهي براي من لطف نيست، گفتند اين يک تکليف شرعي است، بايد قبول بکنيد و من بر اساس "اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولي الامر منکم" قبول کردم. مسلما در اين راه امر به معروف و نهي از منکر، از مردم نادان زيان خواهيد ديد. تحمل کنيد و بر عزم راسختان پايدار باشيد.» روح شهيد عبدالحسين برونسي 9 ارديبهشت سال 64 در مشهد تشييع شد. انتهاي پيام
  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha