علیرضا پنجهای میگوید: از چند بار خواندن شعرهای سعید صدیق نهتنها هرگز مغبون نمیشوید، بلکه لذت بیشتری میبرید.
این شاعر در پی درگذشت سعید صدیق، در یادداشت کوتاه ارسالیاش به ایسنا از این شاعر نوشته است:
«تولد: 1341، از پدر و مادری گیلانی در کرمان
کارنامه: بیپناهی وطن ندارد، 1381، انتشارات حرف نو/ من آسمان خودم را سرودهام، 1381، انتشارات حرف نو
اگرچه سعید صدیق در عرصهی چاپ شعر حضور محدودی در نشریات سراسری ادبی داشته است، اما در نشریات گیلانی که بهطور سراسری منتشر شدهاند شعرها و مقالات قابل اعتنایی از او چاپ شده است. بنابراین شعردوستان پیش از چاپ دیرهنگام دو مجموعه شعر وی، با آثار و ارزش کارهایش آشنایی لازم را داشتهاند.
او شاعری است که بسیار خوانده و به محدودهی کار خود آگاه بوده است. از چند بار خواندن شعرهایش نهتنها هرگز مغبون نمیشوید، بلکه لذت بیشتری میبرید.
دلمشغولی او سیاست، فلسفه، موسیقی و بهطور مطلق شعر بود. در شعر او فلسفه و روایتهایی از تصاویر زندگی - در مضمونهای عاشقانهی اجتماعی و سیاسی - نمود بارز و حایز اهمیتی داشت.
صدیق سال 1382 جایزهی شعر «کارنامه» را از آن خود کرده بود. او در حوزهی مدیریت شرکتهای دارویی سالها مشغول بهکار بود.
سه شعر از دو مجموعه شعرش را در ادامه میخوانید.
«عشق را مجالی نیست…»
چون کتابی باز ورق میخورم
باد تفالی میکند:
و عشق
از زیر خاکسترِ
پری شعله میکشد
در سایهاش
دمی
سه زن
چهره میکنند:
مادری: خفته زیر شمد خستگی
خواهری: که چرخ میکند: زندگیاش را
و محبوبی: که نیست بهجز لحظهای
که در غیبتش به آهی میدرخشد
پر نمیماند
بادی که میرود
«من»
مانده باز
در مرزهای شب
شب
شعلهور
از «خویش» میرود
در مرز «ما» و «من»
تعبیر
میشود.
—-
«دنیا خانهی من است»
در آن سوی این رودخانه هم کسی تور خالیاش را از آب میکشد
در آن سوی این آبها هم زمین میلرزد
در آن سوی این کوهها هم کسی با سنگها سخن میگوید
.
در آن سوی این دیوارها هم کسی دیوار میکشد
در آن سو هم شعر، شاعر را کشته است
در آن سو هم…
.
اما در آن سوی این مرزها هم
همین آفتاب
در همین آسمان میچرخد
.
و رویاها یکیست
.
بیپناهی وطن ندارد
دنیا خانهی من است
—-
«خزان…»
سبز
زرد
زردِ سیر
میآید و میریزد
آجری
سفالی
اخرایی
بر تکتک برگهایی که «دوستت داشتهام»
.
خزانی رنگ به رنگ
میپاشدم
از آسمان خاکستری
بر بام خانهها
بر افق سربی
بر دریای نهچندان نیلی
و در آغوش میگیرم
همهی آن شهری را که در تو زیستهام
بر خاک میچکم
بر برگ
بر خاطرات مردهی برگ
و رنگهایی که دوست داشتهای
و با باد میپیچم در ترانهای:
شد خزان…
عمر من ای گل…
شد خزان…»
انتهای پیام


نظرات