به گزارش ایسنا، علیاکبر محمدحسینی سال ۱۳۳۷ در کرمان متولد شد. وی با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، به سومار و جبهههای جنوب رفت و در عملیاتهای ثامنالائمه و طریقالقدس شرکت کرد. سرانجام علی اکبر محمدحسینی در تاریخ دوازدهم آذر ماه۱۳۶۰، در زیر پل سابله (پل ارتباطی سوسنگرد به بستان) به شهادت رسید. او هنگام شهادت فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل (ع) لشکر ۴۱ ثارالله را به عهده داشت.
او اردیبهشت ۱۳۳۷ در خانهای کوچک و محقر واقع در چهارراه طالقانی فعلی کرمان به دنیا آمد. پدرش برای گذران زندگی خانواده بزرگ ده نفری خود شبانه روز کارمی کرد با وجود این نمیتوانست هزینه مخارج فرزندانش را تامین کند، علی اکبر در محرومیت و تنگدستی رشد کرد.
دوران ابتدایی را در دبستان امیرکبیر کرمان به پایان رساند و سپس به دلیل از کارافتادگی پدرترک تحصیل کرد و راهی بازار کار شد تا در تامین مخارج خانواده نقشی داشته باشد. علیاکبر با شرکت در جلسات مذهبی و نماز جماعت بر اطلاعات دینی ومذهبی اش افزود و با مطالعه کتاب و حضور در مجالس سخنرانی دانش سیاسی اش را افزایش داد.
وی پنج سال بعد از ترک تحصیل با ثبت نام در مدرسه راهنمایی شبانه صفاری کرمان دوره تحصیل راهنمایی را آغاز و در مدرسه راهنمایی شبانه مهر تحصیلات راهنمایی را به پایان رساند. سال ۱۳۵۵ تحول عظیمی در افکار علی اکبر به وقوع پیوست، وی که با گوش سپردن به نوارهای ضبط شده سخنان و مطالعه اعلامیههای حضرت امام خمینی (ره) با آن بزرگوار آشنا و با تکثیر نوارها و اعلامیه ها و پخش وتوزیع آنها تحت تعقیب ساواک قرار گرفت.
تلنگر به معلم
یکی از همکلاسیهای دوران رهنمایی این فرمانده روایت میکند:«یکی از معلمین مدرسهی راهنمایی شبانه، معمولاً دیرتر از وقت مقرر به کلاس میآمد و چند دقیقه زودتر کلاس را ترک میکرد. یک روز به او گفت: «شما آقا چرا دیر به کلاس میآیید و زود میروید؟ چرا وقت کلاس را می گیرید؟» معلم پاسخ داد: «ماشینم پنچر شد.» اکبر پرسید: «ماشین شما هر روز پنچر میشود؟»
معلم سکوت کرد. اکبر گفت: «حقوق شما حلال نیست، چون به وظیفه خودتان عمل نمیکنید، از این گذشته وقت ما را ضایع میکنید.» معلم گفت: «حالا شما تصور کنید این طور باشد.»
اکبر محترمانه و به آرامی پرسید :« فردای قیامت جواب ما دانشآموزان را چگونه میدهید؟» معلم به فکر فرو رفت و پس از مدتی با شرمندگی گفت: «چشم، از حالا رعایت میکنم». بعد از آن، چند دقیقه زودتر میآمد و چند دقیقه دیرتر کلاس را ترک میکرد.
گریه وسط مجلس خواستگاری
خواهر این فرمانده شهید روایت میکند:علیاکبر بالاخره با اصرار و خواهش و التماس رضایت داد برایش به خواستگاری برویم. به اتفاق مادر و خواهر و برادرها شال و کلاه کردیم و راه افتادیم. خودش هم آمد.تلویزیون روشن بود. نشستیم و در مورد شرایط عقد و ازدواج و مهریه و خرید صحبت کردیم. ناگهان چشممان به آقا داماد افتاد. بدون توجه به همهی این حرف ها مقابل تلویزیون نشسته بود و به سخنان حضرت امام (ره) گوش سـپرده بود و با صدای بلند گریه میکرد . اصلا در عالم دیگری بود .
انتهای پیام
نظرات