• شنبه / ۱۷ اسفند ۱۳۹۸ / ۱۵:۳۸
  • دسته‌بندی: اصفهان
  • کد خبر: 98121713410
  • منبع : نمایندگی دانشگاه اصفهان

تحلیل کارکرد نماد خورشید در اثر «بیگانه» نوشتۀ آلبر کامو

تحلیل کارکرد نماد خورشید در اثر «بیگانه» نوشتۀ آلبر کامو

ایسنا/اصفهان داستان با جملۀ کوتاهِ «امروز مامان مُرد. شاید هم دیروز» شروع می‌شود؛ جمله‌ای که مثل یک گلولۀ برفی، از همان آغاز بر سراشیب داستان می‌غلتد تا در آخر، مانند بهمنی بر سر «مورسو» فرود بیاید.

داستانِ «بیگانه»، در مورد مردی است که زندگی عادی و معمولی‌اش را طی می‌کند و چندان در بند هنجارها و عرف جامعه نیست و همین امر به طرز ساده‌ای او را در معرض اتّهام و اعدام قرار می‌دهد. در این داستان، گویا خود «آلبر کامو» در پس شخصیت مورسو نشسته و سعی در توصیف مفاهیم دارد. جامعه ازنظر مورسو، زیر نقاب ریاکاری و سوءبرداشت‌های حل‌نشده است؛ جهانی که پر از «صدای حرکت پاهای مردمی ست که همچنان که تو را می‌بوسند در ذهن خود طناب دار تو را می‌بافند.» (فروغ فرخزاد)

جامعه اگرچه ظاهراً مورسو را جزئی از خود می‌داند اما سعی می‌کند او را کنار بزند و نادیده بگیرد. درواقع مورسو، همان‌طور که از نام کتاب پیداست «بیگانه» ای در میان جامعه است. زندگی در بطن این جامعه، روال کُند و غیرقابل‌پیش‌بینی خود را دارد که انسان در برابرش چاره‌ای جز تن سپردن ندارد.

این جهانِ تاریک بنا بر اعتقاد کامو، «عادت زده» است. انسان‌ها به همه‌چیز عادت کرده‌اند و همین امر از آن‌ها و رفتارهایشان، هنجارهایی را ساخته که هر کس خارج از آن رفتار کند، جهان آشنا آن را پس می‌زند و نمی‌پذیرد. در این میان مورسو، اصلی‌ترین شخصیت داستان است که در حقیقت راوی آن نیز هست. او مانند کامو، معتقد است: «آدم، بیچارۀ عریانی است.»

در حقیقت، در  داستان بیگانه  با رویارویی دو جهان مواجهیم: در یک سو مورسو ایستاده که نیمۀ آگاهی و نور است و در سوی دیگر، جهان تاریک عادت زده قرار دارد. این تقابل، به واژۀ خورشید در این اثر معنایی نمادین بخشیده و آن را از کارکرد واژگانی خود دور ساخته است.

در طول داستان با شخصیت‌هایی روبه‌رو می‌شویم که هرکدام نمادی از ویژگی‌های جهان تاریک‌اند. آن‌ها طی حوادث داستان در ارتباط با مورسو قرار می‌گیرند و او درواقع با عبور از آن‌ها سرانجام خود را به اصل نور، یعنی خورشید خواهد رساند. این شخصیت‌ها عبارت‌اند از : ماری، رمون، سالامونو و رئیس.

ماری و تنهایی:  «ماری کاردونا» نماد این ویژگی است. او دختری به ظاهر شاد است که خنده‌های بی‌دلیلش، چهره‌ای خوش‌رو و مهربان از او ساخته است امّا درون او دختر نگرانی نشسته است که از تنهایی به دیگران پناه می‌برد.

ترس او از تنهایی را می‌توان در پس جملۀ «با من ازدواج می‌کنی؟» های او و نیز پرسش‌های مکرّر او از میزان علاقۀ مورسو به خود دید.

رمون و خشم و کینه: «رمون» نماد تیرگی است. این مرد خلاف‌کار است اما در پشت ظاهر آشوبگرش، پسربچه‌ای نشسته که پیوسته منتظر تأیید دیگران است. او چون مورسو را آدم باتجربه‌ای می‌داند، می‌خواهد با او دوست شود و پیوسته سؤالات فراوانی را از مورسو می‌پرسد تا تأیید و نظر او را بشنود. حتی در صحنۀ دعوا با مرد عرب، مورسو همچون فرمانده‌ای مغز او را کنترل می‌کند و هفت‌تیر را از او می‌گیرد. امّا بخش تاریک این شخصیت، خشم و کینۀ او است که فرصت فکر کردن را از او می‌گیرد. او در سراسر داستان می‌خواهد از کسی انتقام بگیرد: یک‌بار از یک زن و بعد هم از چند مرد. او  نماد خشمی کنترل نشده است و حتی در اولین برخوردش با مورسو از آخرین کتک‌کاری‌اش با یک پسر جوان حرف می‌زند.

سالامانو و عادت: «سالامانو» پیرمرد همسایه است که با سگش زندگی می‌کند و همسرش را از دست داده. او آدمی تنها است که خودش هم نمی‌داند چه می‌خواهد و به هر چه خوش آید راضی است. او چون جرأت تغییر دادن را ندارد، به هر چه دارد عادت کرده است: به شغلش که برخلاف رؤیای او بوده، به زنش با اینکه زندگی خوشی نداشته و در آخر به سگِ گَرَش با وجود تمام غرغرها و درگیری‌هایی که با هم دارند.

مورسو نیز در ابتدا تحت تأثیر  این تیرگی، راه‌حل بسیاری از مشکلات را «عادت» می‌داند و به‌راحتی از رنج نهفته در پس این عادت می‌گذرد : « [مامان] چند روز اول در خانۀ سالمندان فقط گریه می‌کرد. اما علتش این بود که هنوز عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانۀ سالمندان می‌آوردمش بیرون، گریه می‌کرد. چون حالا به خانۀ سالمندان عادت کرده بود.» (کامو، ۱۳۸۶، ص. ۷)

انسان‌های این جامعه حتی به اعتقادهایشان عادت کرده‌اند و اینکه مورسو می‌خواهد عادات آن‌ها را به هم بزند آن‌ها را نسبت به او خشمگین‌تر می‌کند: «این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک می‌کرد زندگی‌اش بی‌معنا می‌شد. فریاد زد: شما می‌خواهید زندگی من بی‌معنی بشود؟ تا جایی که من می‌فهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم.» (همان، ص. ۷۱) 

رئیس و ترس: اگرچه رئیس شخصیت پررنگی در داستان ندارد اما زندگی مورسو در سایۀ پنهانی ترس از او و اندیشۀ توضیح دادن به او می‌گذرد. در این میان، گاه‌گاهی پردۀ تیرگی‌ها کنار می‌رود و «مورسو» گوشه‌هایی از خورشیدِ حقیقت را می‌بیند. دچار تردید می‌شود و نور بی‌واسطۀ حقیقت، چشم‌هایش را می‌آزارد. خورشید ابتدا کم‌نور است اما سرانجام آن‌قدر شدت می‌گیرد تا مورسو در پرتوی آن به حقیقت می‌رسد و در غروبِ زندان، رفتن از سرزمین تاریکی را برمی‌گزیند و با مرگ به رستگاری می‌رسد  و به اصل نور می‌پیوندد. در حقیقت مورسو با عبور از چهار مرحلۀ شناخت نور و غلبه بر یکی از این نمادهای تیرگی‌ها به نور و رستگاری می‌رسد.

تقریباً در سراسر داستان، هر جا که مورسو کاری برخلاف هنجار انجام می‌دهد و تردید دارد، خورشید حضور می‌یابد. خورشید در چهار بخش از داستان حضور خیره‌کننده‌ای دارد که این صحنه‌ها عبارت‌اند از :

الف) در مراسم تشییع مادر مورسو: در این مراسم که دوستان مادرش می‌آیند تا طبق هنجارها جسد را برای آخرین بار ببینند، نور کور کننده‌ای برای اولین بار ظاهر می‌شود و مورسو در پرتو آن طوری آن افراد را می‌بیند که پیشتر ندیده است اما صدایشان را نمی‌شنود زیرا نور همۀ چیزهای دروغین را از بین برده است.

در اولین مواجهۀ مورسو با نور کورکننده، آنچه قابل‌توجه است این است که مورسو این افراد را به‌صورت کسانی می‌بیند که می‌خواهند او را محاکمه کنند. گویی خورشید، پرده را کنار زده است تا مورسو حقیقتِ حال آن‌ها را ببیند. این اتفاق در واقعیت نیز رخ می‌دهد و کمی بعد همین افراد در دادگاه حاضر می‌شوند تا علیه او شهادت دهند.

در این مرحله «تنهایی» بر مورسو غلبه دارد و در همین مرحله است که او با «ماری» که نماد تنهایی است، آشنا می‌شود. او که به ظاهر از مرگ مادر چندان ناراحت نیست از درون به‌شدت درگیر این واقعه است. این درگیری با بیان تنهایی و  به‌صورت کاملاً طبیعی در زندگی عادی او دیده می‌شود : «آپارتمان وقتی مامان اینجا بود، اندازۀ اندازه بود. حالا زیادی بزرگ‌شده.» (همان، ص. ۲۳) او حتی در زندان نیز به مادرش فکر می‌کند و همان‌طور که داستان با خبر مرگ مادرش آغاز می‌شود با یادآوری مرگ او پایان می‌یابد. 

ب) صحنۀ قتل در ساحل : این مرحله، مرحلۀ خشم و کینه است. در این مرحله است که مورسو با «رمون» آشنا می‌شود. همچنین در این مرحله چشمگیرترین تجلی خورشید دیده می‌شود. بازتاب آفتاب به روی هر چیز از شن‌ها، آب، اسلحه و ... غیرقابل‌تحمل است. مورسو که زیر آفتاب، حال خوبی ندارد. طرف درگیر رمون را می‌بیند که بین سایه و آفتاب دراز کشیده است، سرش در سایه و تن در آفتاب. وضعیت قرار گرفتن این مرد در آفتاب شاید نشانگر تیرگی افکار لبریز از کینۀ او که متعلق به جهان تاریک است و بدن او که آفتاب حقیقت بر آن می‌تابد باشد. در اوج صحنۀ درگیری آفتاب، که بر ساحل می‌تابد گویی مورسو را هل می‌دهد و او بر چهرۀ آن مرد لبخندی را می‌بیند. مورسو به‌طرف او شلیک می‌کند و مرد کشته می‌شود.

این لبخند شاید همان‌طور که مورسو می‌گوید تنها سایه‌ای بوده که آن را به شکل لبخند دیده است. ازآنجایی‌که به تعبیر یونگ سایه‌ها بخش پنهان وجودند، شاید آن مرد حقیقتاً در باطن خود مورسو را مورد تمسخر قرار داده امّا مورسو در زیر آفتاب آن بخش پنهان‌شده را آشکارا دیده است.

ج) صحنۀ بازجویی: در اولین صحنۀ بازجویی اگرچه خورشید به‌طور آشکار حضور ندارد اما مقابلۀ نور و سایه به چشم می‌خورد. اتاق بازجویی به‌گونه‌ای است که صورت مورسو در نور قرار دارد تا حقیقت آشکار شود و بازجو در سایه است زیرا هنوز به جهان تاریک تعلق دارد و قرار نیست چیزی در مورد او آشکار گردد. در این مرحله مورسو تحت تأثیر «ترس» است و باید بر این تیرگی غلبه کند.

د) زندان: نور تند و زننده دوباره در زندان و در روز ملاقات ظاهر می‌شود و چند دقیقه طول می‌کشد تا مورسو، افراد را آن‌گونه که هستند ببیند. او حتی در سلول انفرادی خودش را به سمت نور می‌کشد امّا محرّک اصلی پرتاب مورسو به سمت نور «ماری» است که اگرچه تیرگی تنهایی را با خود دارد از سوی دیگر سمبلی از «عشق و امید» است که عناصر جهان روشن‌اند. ماری به مورسو می‌گوید باید امید داشته باشد. مورسو بعد از شنیدن کلمۀ امید احساس می‌کند نور بالا می‌آید و پنجره را می‌گیرد.

این مرحله، مرحله عبور از تیرگی عادت‌ها است. مورسو سعی می‌کند عادت‌هایش را کنار بگذارد و عادت‌های گذشته را از یاد ببرد. او حتی در زندان بار دیگر با تنهایی مبارزه و با دوستی با «سرنگهبان» بر تنهایی غلبه می‌کند.

مورسو در آخرین بخش عبور از تاریکی، به «غروب» که در حقیقت مرز تیرگی و نور است می‌رسد. کنار پنجره می‌رود و برای نخستین بار تصویر خویش را در روشنای غروب بر سطح شفّاف ظرفی فلزی می‌بیند. بعد از تصویر، او  به صدای خودش گوش می‌دهد و گویی در نور غروب به منِ حقیقی خویش نزدیک می‌شود.  

مورسو به چنان درکی از تاریکی رسیده است که حتی بوی آن را حس می‌کند و هنگامی‌که او را به دادگاه می‌برند می‌گوید: «مرا به اتاق کوچکی بردند که بوی تاریکی می‌داد.» (همان، ص. ۸۵) زیرا این دادگاه به‌دوراز حقیقت و زیر سیطرۀ جهان تاریک اداره می‌شود. پنجره‌های دادگاه بسته است اما مورسو می‌بیند که نور سعی می‌کند از لای کرکره‌های کشیده به داخل بیاید.

مورسو بعد از صدور رأی اعدام فقط به سحرگاه مرگش فکر می‌کند. در آخرین دیدار با کشیش زندان مورسو به دیوار تکیه می‌دهد و پیشانی‌اش پر از نور می‌شود. انگار که اندیشه‌ای نورانی در سرش شکل‌گرفته باشد. در نهایت مورسو با عبور از این موانع و طی مسیر دور و دراز تکامل، با مرگ به تفاهم می‌رسد و برای اولین بار خود را به «بی‌اعتنایی مهربان دنیا» می‌سپارد.

یادداشت از: زهرا عامری، دکترای زبان و ادبیات فارسی و مدرس دانشگاه الزهرا

انتهای پیام

  • در زمینه انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • -لطفا نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  • -«ایسنا» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • - ایسنا از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور است.
  • - نظرات پس از تأیید مدیر بخش مربوطه منتشر می‌شود.

نظرات

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
لطفا عدد مقابل را در جعبه متن وارد کنید
captcha